|
|
|
به گزارش خبرنگار ایرنا ، لاشه این حیوان که بیشتر شبیه پرندگان گوشتخوارفیلم های علمی ، تخیلی ( از نسل دایناسورهای پرنده ) می باشد توسط تنی چند از اهالی این روستا کشف شده است .
لاشه این جانور تقریبا سالم بوده و شاهدان عینی حتی احتمال می دهند که تنها چند روز از مرگ این حیوان گذشته باشد .
این گزارش حاکیست که یکی از اهالی این روستا لاشه این جانور را پنهان ساخته و ماموران محیط زیست مشگین شهر در تلاش برای دست یابی به این لاشه می باشند .
برخی از روستاییان می گویند لاشه این حیوان را از نزدیک مشاهده کرده اند و احتمال می دهند که این جانور در غاری در نزدیکی روستا می زیسته است .
خبرنگار ایرنا به همراه مسوول و چند نفر از مامو ران حفاظت محیط زیست مشگین شهر به این روستا مراجعه کرده و ادعاهای چندین نفر از روستاییان را مبنی بر مشاهده این جانور عجیب را استماع کرده است .
آنها همچنین به محل کشف این جانور مراجعه و شاهد آثاری از کشف شدن چنین موجودی در غاز مورد اشاره روستاییان بوده اند .
خبرنگار ایرنا همچنین عکسی که یکی از روستاییان از لاشه این حیوان گرفته است را بدست آورده است .
مقام های محلی در شهرستان برای اطلاع از صحت و سقم این ماجرا بسیج شده اند .
این لاشه بسیار شبیه نسل منقرض دایناسورها و پرندگان گوشتخوار ماقبل تاریخ است ، بر اساس تحقیقات علمی آخرین نسل دایناسورها ی پرنده موسوم به "تی رکس " یا دایناسور ستمگر مربوط به دوره "کرتاسه " در 65 میلیون سال پیش می باشد .
قصه موبایل از کجا شروع شد؟
پس از ورود تجهیزات تلفن همراه در سال 72و نصب و تست شبکه در برخی از نقاط شهر تهران ثبتنام برای واگذاری سیمکارت آغاز شد. اوایل سال 1373 ثبتنامها شروع شد، اما هیچکس از این ابزار ارتباطی استقبال نکرد. کاربه جایی رسید که شرکت پست آن زمان برای کارکنانی که اقدام به ثبتنام سیمکارت میکردند 5 هزار تومان پاداش در نظر گرفت. این در حالی بود که رقم ثبتنام سیمکارت با گوشی 600هزار تومان بود. شرکت مخابرات برای اینکه سیمکارتها را بفروشد، راه بازاریابی را انتخاب کرد. افرادی مشغول بازاریابی شدند. گروههای هدف نیز پزشکان، بازاریان و مسئولان دولتی بودند. با این بازاریابیها گسترده در نهایت 6 هزار و 500 نفر برای دریافت سیمکارت 500 هزار تومانی ثبتنام کردند. در مرحله بعد بین تمامی نمایندگان مجلس سیمکارت توزیع شد. وزیر وقت جزو اولین افرادی بود که سیمکارتدار شد و با موبایل خود مکالمه کرد، اما هیچ مشخص نیست که اولین مکالمه از زبان چه کسی بوده است. شرکت مخابرات برای جلب نظر مسئولان نیز سیمکارت میان هیئت دولت، معاونان، برخی از ائمه جماعات و مدیران و مسئولان رسانهها توزیع کرد. در مرحله بعد نیز به مدیران و کارکنان سازمانهایی چون مخابرات و پست، سیمکارت اعطا شد. پس از روشن شدن آنتنهای تلفن همراه در سال 73 پیشبینیهای غرضی درست از آب درآمد و قیمت سیمکارت در بازار به 2 میلیون تومان رسید. افرادی بودند که دوست داشتند در کنار خانه و ماشین گرانقیمت، موبایل را هم که آن زمان یک ابزار ارتباطی لوکس و گرانقمیت به حساب میآمد، داشته باشند. نکته جالب توجه در آن برهه، عدم امکان واگذاری سیمکارت به غیر بود. البته این رویه برای مخابراتیها حاکم ولی برای پستیها آزاد بود. در آن زمان سیمکارت غیر قابل واگذاری بود و برای همین سیمکارت را وکالتی به نام میزدند که همین موضوع برخی را دچار مشکل میکرد. سال 1374 دوباره ثبتنام کلید خورد. با توجه به قیمت و استقبال اولیه از موبایل در بازار، مسئولان وقت مخابرات پیشبینی کردند که این بار استقبال بسیار بالا باشد.
24 ساعت در صف موبایل
پیشبینیها درست از آب درآمد و با آغاز ثبت نامها صفهای طولانی شکل گرفت. مردمی بودند که از ساعت 2 صبح در صف موبایل ایستاده بودهاند، این در حالی بود که زمان بازگشایی دفاتر 8 صبح بود! کار به جایی کشید، فردی که ساعت پنج صبح در صف ایستاده بود و ساعت 12 شب هم نوبتش نشده بود. بعضی مواقع 24 ساعت طول میکشید فرد متقاضی بتواند به باجه ثبتنام برسد. با اتمام ثبتنام 190 هزار نفر خواهان سیمکارت شدند. با شروع این ثبتنام قیمت سیمکارت کمی تکان خورد و از 2 میلیون تومان در بازار به یک و نیم تا یکمیلیون و 700 هزار تومان رسید، اما همچنان عطش موبایل وجود داشت.
شغلهای جدید
موبایل برای هرکس نان نداشت برای افرادی که فن بلد بودند اما سرمایه نداشتند آب داشت. کاسبی با موبایل وارد فاز جدیدی شد. تا آن زمان افرادی چون تعمیرکاران که دفترکار نداشتند، مجبور بودند شماره منزل خود را در آگهیها چاپ کنند، اما موبایل این مشکل را حل کرد. تعمیرکارانی بودند که با چاپ یک شماره در روزنامه خیال خود و خانوادههایشان را راحت کردند و دیگر مجبور نبودند که در خانه بمانند تا زنگ بخورد.
مصائب موبایل
باید قبول داشت که در کشور قبل از ورود هر تکنولوژی باید فرهنگ و نحوه کار با آن وارد شود اما در اکثر مواقع این حالت رخ نداده است. موبایل هم خارج از این موضوع نبود. برای همین مخابرات مجبور شد واحدی به نام امور ارتباطات سیار در شرکت دایر کند و به مردم و مسئولان نحوه کار با موبایل را آموزش دهد. آن زمان تازه موبایل فقط مکالمه داشت و خبری از پیامک و دیگر سرویسهای امروزی نبود. پس از تهران نیز موبایل در چند شهر بزرگ چون اصفهان، خراسان و فارس روشن شد. حال میتوانستی بدون سیم با دیگری مکالمه کنی.
سیمکارتهایی که در آتش سوختند!
پس از اینکه موبایل کم کم در میان مردم جا افتاد، خرید و فروش این ابزار ارتباطی رونق گرفت و تعداد بیشتری از سیمکارت در میان عامه مردم توزیع شد، اما همچنان مشکل کار با آن وجود داشت. آن زمان احتمال سوختن سیمکارت وجود داشت. اما این لفظ در میان مخابراتیها عادی بود اما در میان مردم کمی گنگ بود. یکی از مسئولان مخابراتی که آن زمان در حوزه موبایل فعالیت داشت میگوید: «یک روز شخصی به دفتر ما مراجعه کرد و یک قوطی کبریت را روی میز ما گذاشت. گفتیم این چیست؟ گفت که سیمکارت من سوخته و برای تعویض آوردهام! ما درون قوطی را نگاه کردیم و دیدیم که فرد مورد نظر سیمکارت را با آتش سوزانده است! دلیلش هم برداشت اشتباه از مفهوم سوختن سیمکارت بود!» وی با ذکر خاطره دیگر میگوید: «در مقطعی که ثبتنام صورت میگرفت، یک فرد حدود 60 فامیل خود را از شهرستان به تهران آورده بود و قصد داشت برای آنها سیمکارت بگیرد. تعداد آنها آنقدر بالا بود که دفتر پستی را به طور تمام اشغال کرده بودند.» این مقام مسئول مخابراتی میگوید: «زمانی هم که ما به خبرنگاران سیمکارت خارج از نوبت واگذار میکردیم، به دلیل تفاوت قیمت بالا اکثرخبرنگاران سیمکارتها را میفروختند. یک روز متوجه شدیم که 15 نفر از خبرنگاران با یک دستگاه ون برای دریافت سیمکارت مراجعه کردهاند. در نهایت متوجه شدیم که 15 خبرنگار سیمکارت خود را به یک خانم پیش فروش کرده بودند.» نخستین تیزر تلویزیونی برای موبایل نیز «با تلفن موبایل همیشه در دسترس باشید» بود؛ شعاری که با گذشت بیش از16 سال هنوز هم کاملاً محقق نشده است!
ابراهیم تاتلیس خواننده مشهور ترکیه ای در محله شیشلی استانبول از ناحیه سر مورد هدف گلوله قرار گرفت .
به گزارش وب سایت سی ان ان ترک حال عمومی این خواننده مشهور ترکیه ای بسیار وخیم گزارش شده و پزشکان 24 ساعت آینده را برای زنده ماندن وی پس از این ترور حیاتی اعلام کرده اند .
پس از یک عمل جراحی 5 ساعته پزشکان اعلام کرده اند که ممکن است حتی اگر تاتلیس از این ترور جان سالم به در برد ، احتمال دارد باقی عمر خود را فلج باشد.
اهالی این روستا معتقدند آخرالزمان فرا رسیده است.آنان به شدت منتظر ظهور امام مهدی (عج) هستند. فرزندان بعد از رسیدن به سن تکلیف مختارند که با آنان زندگی کنند یا به شهر تبریز بازگردند،ساعت مچی و دیواری در محل زندگی «اهل توقف» وجود ندارد و سیمان و آهن در معماری خانههای آنان به کار نرفته است، دختران وپسران روستا حق ازدواج ندارند
نگاهی به پیرامون خود بیندازیم، جهانی می بینیم، پر هیاهو، پر تنش و پر خبر، آموخته ایم که باید به سوی پیشرفت حرکت کرد، پیشرفتی که باید برای آن دوید. پس هر روز می دویم. دویدن، سهم ماست از جهان مدرن، آموخته ایم که بدویم، بدون آن که بدانیم به کجا؟ به ناکجا می دویم. اینجا جهان مدرن است، جهان قرن بیست و یک، جهانی که مردمانش در مدرنیته غرق شده اند و اگر یک روز از مظاهر این تمدن فاصله بگیرند نمی توانند به آسانی صبح خود را به شام برسانند...
به گزارش خبرنگار «آینده»، اما شاید باور آن برای انسان کمی سخت باشد که گروهی از مردمان هستند در همین نزدیکی، در کنار شهرهای ما، که در زمان متوقف شده اند، ایشان دیگر نمی دوند، ایشان ایستاده اند...
گروهی از مردمان ایران زمین در روستایی در منطقه طالقان ساکن هستند که بر تقلید از میرزا صادق مجتهد تبریزی (از علمای دوران مشروطیت) باقی مانده اند و با تبعیت از ایشان روستایی سنتی و ایستا را در این منطقه سامان داده اند. این مردمان بر زندگی دویست سال پیش ایرانیان توقف کرده اند، ایشان شناسنامه ندارند، از امکانات رفاهی جدید مانند آب لوله کشی ، گاز، برق ، تلفن، مطبوعات و رسانه و رادیو وتلویزیون، بهداشت و درمان، آموزش و پرورش و یارانه استفاده نمی کنند.
اهالی روستای ایستا واقع در شرق طالقان که اصالتا تبریزی هستند، تاکید میکنند که آخرالزمان فرا رسیده است. اوقات شرعی نماز را با شاخصههای خود استخراج کرده و آغاز و پایان ماه مبارک رمضان را نیز با رویت خویش تعیین میکنند، به رویای صادقانه معتقدند، آنان به شدت منتظر ظهور امام مهدی (عج) هستند. فرزندان بعد از رسیدن به سن تکلیف مختارند که با آنان زندگی کنند یا به شهر تبریز بازگردند، کودکان آن روستا به سبک سنتی و مکتب خانهای با فراگیری دروسی همانند واجبات و محرمات فقهی، خوشنویسی و اصول عقاید سواددار میشوند. ساعت مچی و دیواری در محل زندگی «اهل توقف» وجود ندارد و سیمان و آهن در معماری خانههای آنان به کار نرفته است.
رسول جعفریان در خصوص مجتهد تبریزی چنین گفته است: «آقا مجتهد تبریزی معتقد بود مشروطه مجالی برای روشنفکران و متجددان بود تا اندیشه های خود را رواج دهند. میرزا صادق مجتهد تبریزی به این باور بود که مشروطه از اساس، مشروعه شدنی نیست و انطباق و سنخیتی با سنت و دین ندارد... اگر برخی قوانین اسلامی در یک نظام غیر اسلامی تصویب و اجرا شود و برخی امور سلطنت مطابق قانون شرع باشد حکومت اسلامی ایجاد نمی شود. باید اساس و ماهیت یک حکومت اسلامی شود.» مردمان پیرو این مجتهد از هر نوع مظاهر تمدن دوری می کنند و از سازه های تکنولوژی امروز گریزانند. در روشنایی فانوس، شب را می گذرانند و با اسب و قاطر سفر می کنند.
حسین عسگری نویسنده کتابی در خصوص این روستا در یادداشتی چنین می گوید: « از هشتگرد راه افتادیم ... از حسن اتفاق در همین لحظه چند جوان به همراهی مرد میان سالی از خانه ای در انتهای کوچه مقابل ما بیرون آمدند. جوانان مرد را حلقه وار در میان گرفته پیش می آمدند، دوست ما به یک چشم بهمزدنی از ماشین پیاده شده خود را به او رساند و شروع به احوالپرسی کرد. سپس شادمانه به ما اشاره کرد که نزدیک شویم. آقای ضیایی(بزرگ اهالی روستا) با خوشرویی ما را به داخل خانه اش دعوت کرد. از در بزرگ چوبی وارد خانه شدیم. حیاط خانه هیچ فضاسازی نداشت. از جوی خاکی که حیاط را از باغچه مقابل آن جدا می کرد، آب گل آلودی جاری بود. معماری خانه تلفیقی از معماری کویری و نقاط سردسیری بود. سه اتاق بزرگ در یک ردیف ساخته شده ورودیه آنها داخل ایوان کوچکی بود که در وسط قرار داشت. اتاق میانی در و پنجره ای به سبک ارسی های قدیم داشت.
ضیایی ما را به یکی از اتاق ها هدایت کرد. اتاق نیز هیچ آرایه ای نداشت. همه چیز به صدسال پیش مانند بود. کف اتاق با حصیر فرش شده و دیوارها اندود خاک و گچ داشت (البته نه گچ کارخانه ای). تنها وسیله زندگی موجود در اتاق یک بخاری هیزمی دوکاره بود. آقای ضیایی توضیح داد این بخاری را یکی از جوانان مبتکر ساخته است. در کنار آتشدان بخاری محفظه فرمانندی اضافه کرده است که از آن برای نان پزی استفاده می کنیم. سوخت ما از هیزم است. هیچ وسیله برقی یا گازی به کار نمی بریم. فقط برای روشنایی از نفت استفاده می کنیم زیرا استفاده از پیه سوز برایمان مقدور نیست یعنی روغن آن پیدا نمی شود.
نان را از گندمی تهیه می کنیم که در کشت آن شرایط خاصی رعایت شده است مثلا" بذر آن باید بومی باشد، در زمینی که اصلاحات ارضی نشده و مالک آن حقیقی است با روش سنتی (گاوآهن) کشت شود، با آب چشمه یا رودخانه و قنات آبیاری کرده و کود حیوانی به آن داده باشند. در یکی از روستاهای طالقان یک کشاورز را پیدا کرده ام که با این شیوه و شرایط کشاورزی می کند. هر سال بذر بومی به او می دهم و او برای گندم می کارد. خودم این گندم را در آسیاب آبی که با دست خود ساخته ام آرد می کنم و می دهم نان می پزند. قاتق نانمان نیز بیشتر ماست و لبنیاتی است که خود به عمل می آوریم. گوشت کم می خوریم و اگر بخوریم باید از حیوان نر باشد. پوشاک و مفرش مورد نیازمان نیز خود تهیه می کنیم یا از صاحب حقیقی آن می خریم. برای خرید لباس ترجیح می دهیم از پارچه های خارجی استفاده کنیم چون در استفاده از هر چیز که دولت در تهیه آن دخیل است کراهت داریم.
از آقای ضیایی پرسیدم شما در این مورد از چه کسی الهام گرفته و پیروی می کنید. گفت: ما مقلد آیت الله میرزا صادق تبریزی هستیم که از مجتهدین دوره مشروطیت بوده اند. ما در این تقلید بنا را بر توقف گذاشته ایم. چون ایشان حکومت مشروطه را شرعی نمی دانست و آنچه را که با دولت در ارتباط بود مورد شبهه می دانست. لذا ما هم از همان اصول پیروی می کنیم. زیرا حکومتی که از طرف مردم انتخاب شود به هر شکلی که باشد مشروعیت ندارد.
پرسیدم چرا توقف دارید مگر ایشان جانشینی برای خود مشخص نکردند؟ گفت: آقای سیدحسین نجفی طباطبایی از شاگردان ایشان بود که در سال 1939 قمری فوت کردند. تا زمان حیات دویست خانوار از مقلدین آیت الله میرزا صادق از ایشان دستور می گرفتند. هر هفته در یک خانه مجمع داشتیم و در حضور خودشان جلسه تشکیل می دادیم و مسائل و مشکلات خود را حل و فصل می کردیم. بعد از فوت ایشان عده ای از مقلدین از پسرشان آقا سیدجواد که از بهره علمی کافی برخوردار نبود تقلید کردند ولی حدود 13 تا 14 خانوار که ما نیز از آن جمله هستیم ایشان را نپذیرفتند. چون ممکن بود اختلافی پیش آید در سال 1366 شمسی ما 13 خانوار از تبریز کوچ کردیم. اول به تنکابن رفتیم و چون در آنجا دچار مشکلاتی شدیم در سال 1369 به طالقان آمدیم و در اینجا سکونت اختیار کردیم.
طالقان را به این دلیل انتخاب کردیم که در اخبار معصومین احادیثی راجع به طالقان وجود دارد به این مضمون که برخی از یاران امام زمان در اینجا به امام می پیوندند. به علاوه، پیش از این سفرهای زیادی به طالقان داشتیم و با این منطقه آشنا بودیم. اول در نظر داشتیم که در اورازان که مردم آن بیشتر سید و عابد و پاکدامن هستند اقامت کنیم ولی چون دور از شهر بود پس از جستجوی زیاد اینجا را که هم کنار رودخانه بود و به آب دسترسی داشتیم و هم به شهر نزدیک است مناسبتر یافتیم. مدتی در کنار رودخانه چادر زدیم و بعد زمین آن را از صاحبش خریداری کرده و خانه ساختیم.
پرسیدم آیا در همه احکام شرعی بنا را بر توقف گذاشته اید؟ گفت: طبق رساله ایشان عمل می کنیم در هر مورد که حکم آن را ندانیم متوقف می شویم مثلا"، چون الان در مورد ازدواج جوانان نمی دانیم حکم چیست جوانان را از ازدواج منع کرده ایم. حتی برای بچه ها شناسنامه نمی گیریم. در بیرون از این محله به جستجوی کار نمی رویم. فقط به کارهایی که زمینه آن در اینجا فراهم است مثل زراعت و دامداری در سطح خیلی محدود یا آهنگری و نجاری و بنایی در حد نیاز خودمان می پردازیم. مخارج زندگی خود را بیشتر از طریق فروش املاکی که در تبریز داریم تامین می کنیم. آخرین سئوال این بود که این وضع با این کیفیت چگونه و تا کی ادامه خواهد یافت و ایشان پاسخ دادند: زمان اکنون آخرالزمان است یعنی آخر آخر الزمان است. آخرالزمان از دوره مشروطیت شروع شد که مردم در تعیین حکومت دخالت داده شدند.
اخباری وجود دارد که بالای شهر ری زیر کوه سیاه اختلافی بین دو فرقه عجم پیدا شده دامنه آن گسترده و جهانی می شود. در اخبار است که حکومت باید به هر صنفی برسد که وقت ظهور کسی مدعی نباشد اگر حاکم شده بود عدالت را اجرا می کرد و حالا آن دوره است. لذا برای مسایل روز به اخبار آخرالزمان رجوع می کنیم. چکیده این اخبار برخلاف سلیقه اهل زمان است.»
آری، این روستای ایستا، و مردمانش، ما را به این نکته توجه می دهند که شاید تنها راه پیشرفت دویدن از پی مدرنیته و دویدن به دنبال ایشان نباشد. هرچند این تعبیر کمی سنگین می نماید، اما اگر خوب به اینان نگریسته شود می بینیم شاید ، شاید، مدرنیته در واقع برای ما هم هیچ نداشته باشد... شاید...
دیلی میل گزارش داد این زن مومیایی شده ملبس به ابریشم و کتان بوده که به طور اتفاقی در شرق چین کشف شده است. ظاهرا وی جزو اشراف امپراطوری مینگ بوده که بین سالهای 1368 تا 1644 در این قسمت از چین حکمرانی می کرده اند. تیم مهندسین در حال تعریض جاده ای در شهر تای.ژو در استان جیانگ.سو بودند که ناگهان این مومیایی را در عمق دو متری محل حفاری پیدا کردند.
پوست، مو و ابروی جسد کشف شده کاملا سالم بوده و صورت زن سالم و صحیح مانده است به طوری که به راحتی می توان چهره وی را دید.
عارف قزوینی به خاطر همین دلدادگی، تصنیف زیبای «افتخار آفاق» را به نام وی میسراید:
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
ز چه رو شیشه ی دل میشکنی
تیشه بر ریشه ی جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی ...
ملاقاتهای افتخار السلطنه و عارف در مجالس بزمی صورت میگیرد که شوهر افتخار السلطنه «نظام السلطان»، دوست صمیمی عارف آن را بر پا میکرده و به قولی خودش به دست خود تیشه به ریشهی زندگی اش میزند و الحق و الانصاف عارف هم حق دوستی را به کمال و تمام ادا میکند!
در همان بزمهای سه نفره، نه تنها با ایما و اشاره و شعرهای پرشور عاشقانه دل همسر دوست صمیمیاش را از راه به در میبرد، بلکه خودش هم آنچنان دلباخته میشود که آرزو میکند جای نظامالسلطان باشد. بطوریکه در یک تصنیف فریاد میزند که «اگر عارف، نظامالسطان شود، چه میشه؟».
کم کم نظام السلطان از این شعرها و آن نگاهها و آهها، پی به عمق فاجعه میبرد و میفهمد که چه آتشی روشن کرده اما برنامههای بزم همچنان بر اثر مکر زنانهی افتخار السلطنه ادامه مییابد.
نظامالسلطان ناچار بود در این بزمهای سه نفره شرکت کند اما جرأت نمیکرد حتا برای قضای حاجت هم لحظه ای مجلس را ترک کند. تا اینکه یک شب هر چه مقاومت میکند، فایده ای نمیبخشد و ناچار میشود که برای چند لحظه ای برود و زود برگردد. اما هنگام بازگشت با آنچه که نباید، روبرو میشود و و دوست عزیز و همسر زیبایش را در حالتی نامناسب میبیند.
البته نظام السلطان چیزی به روی خود نمیآورد و با خونسردی مجلس بزم آن شب را بی آنکه خم به ابرو بیاورد، به پایان میرساند. به این ترتیب بزمهای سه نفره برچیده میشود، اما عارف از این عشق دست بر نمیدارد و مرتب تصنیفهای عاشقانه به اسم افتخار السلطنه میسراید. این تصنیفها به گوش زن و شوهر میرسد و زن را دل شیفتهتر و شوهر را خشمگینتر میکند.
افتخارالسلطنه که دیگر در مقابل این عشق طاقت نداشت، یک روز با احتیاط به همسر میگوید که چون عارف وضع زندگیاش خوب نیست، یک شب او را دعوت کند و به رسم صله به او مقداری کمک برساند.
نظام السلطان که دل پر دردی از دوست ناجوانمرد خود دارد، اینجا دیگر رگ غیرتش به جوش میآید و میگوید «لازم به دلسوزی شما نیست، آن صلههایی که شما میخواهید به عارف بدهید، او از زنان زیبای دیگر میگیرد!»
اعضاء خانواده مرحوم مدنی نقل کرده اند :
دو سه ماهی مانده به شهادت آیت الله مدنی قدس سره الشریف برای خواستگاری دختر ایشان برای عموزاده ام حجت الاسلام و المسلمین میرزا محمد صالحی به تبریز رفتم.
با اینکه مرحوم مدنی وقتشان بسیار ضیق بود، با سعه صدر فراوان و با استقبالی بسیار گرم و شرایطی سهل و آسان با ازدواج موافقت فرمودند و دو ماهی را مهلت خواستند تا بتوانند به قم بیایند و مراسم عقد را انجام دهند، تا اینکه حادثه 7 تیر اتفاق افتاد و تاریخی که بنا بود به قم بیایند تماس گرفتند که من از آمدن به قم معذورم چون امام خروج مرا از تبریز منع فرموده اند و من آقایان مشکینی و مومن را به عنوان وکلای خودم برای عقد انتخاب می نمایم عروس خانم نیز نپذیرفتند و گفتند عقدم یاباید توسط پدرم باشد و یا توسط حضرت امام.
طبعا قضیه ازدواج با مشکل جدی مواجه شد. یکی از اقوام پیشنهاد داد تا قضیه را با دفتر امام در میان بگذاریم من با جناب آقای انصاری تماس گرفتم و آقای انصاری با توجه به شهادت مرحوم بهشتی خواستار تعویق افتادن مراسم بودند.
ولی در کمال ناباوری تلفن کرده و گفتند ما قضیه را به امام عرض کردیم امام فرمودند چون من آقای مدنی را از مسافرت منع نمودم، خودم عقد می کنم و دو روز بعد را برای عقد مشخص نمودند. با اینکه گفته شد تعداد محدودی برای عقد به جماران بیایند، ولی اشتیاق دیدن حضرت امام سبب شد حدود 40 نفر راهی جماران شویم.
دفتر حضرت امام بزرگواری نمودند و همه را به حیاط امام راه دادند، تا آنجا که اطاق امام جا داشت داخل رفتیم. حضرت امام وقتی وارد شدند، همانند پدر عروس با همه احوالپرسی نمودند و خیرمقدم گفتند.
همین که خواستند از عروس وکالت بگیرند عروس خانم گفتند آقا من شرطی دارم، همگان متعجب شدند، امام با همان سعه صدر و با رویی گشاده و باز فرمودند اگر بتوانم به شرط شما عمل کنم مشکلی نیست.
عروس خانم گفت؛ شرط عقد من شفاعت حضرتعالی در آخرت از من است. امام فرمودند اگر از اهل شفاعت باشم، انجام می دهم. سپس مراسم عقد انجام شد.
بعد از عقد، امام خطاب به عروس و داماد نصایحی فرمودند و در پایان نصایح امام اضافه فرمودند: من امروز لازم است از عروس و داماد معذرت خواهی کنم، همه حاضرین در بهت و حیرت فرو رفتند.
سپس امام ادامه دادند آقای مدنی بخاطر حرف من در تبریز مانده اند و من از اینکه در ابتدای زندگی مشترک شما باعث شدم که ایشان در این جلسه نباشند از شما عذر می خواهم. اشک در چشمان همه حلقه زد و این بزرگوارای تا کنون ذائقه همه خانواده مرحوم آیت الله مدنی را شیرین کرده است.
منبع : سایت جماران
78 بهار از عمرش میگذرد، نه همسری دارد و نه وارثی. اینجا صحبت از یک مرد نیست، حرف از تامان گل الهی است که به درخواست پدرش که هیچ اولاد پسری نداشت، سالها مثل مردان زندگی کرد، لباس آنها را به تن کرد و به دلیل رفتن در محیطهای مردانه خوی و خصلت مردانه گرفت، طوری که حالا در هیچ جمع زنانهای جا ندارد و روزهای کهنسالی خود را در خانهای کوچک به دور از حرف و حدیثها در روستای یارمجه باغ همدان سپری میکند
برای اینکه همصحبت تامانگل الهی بشوید، باید بعد از همدان 150 کیلومتر را پشت سر بگذارید تا به روستای کوچک و زیبای یارمجه باغ برسید. به فارسی یعنی نصفه باغ! شاید اینجا بهشت کوچکی باشد که اهالیاش در صلح و صفا زندگی میکنند و سادگی، تنها افتخار بزرگ آنهاست. اینجا در واقع همان جایی است که تامان گل در یکی از خانههای کاهگلیاش زندگی میکند.
به نوشته سرنخ؛ همه او را میشناسند. کافی است بگویید زنی که مثل مردها زندگی میکند، تا هزار و یک انگشت به سمت خانه این پیرزن نشانه برود. تامان گل در خانهای کوچک زندگی میکند که در بدو ورودتان به راحتی میتوانید بوی نای خاک خیس خورده حیاط و کاهگل داخل آغل را به راحتی در آن احساس کنید.
اینجا 15 کیلومتر از جاده اصلی فاصله دارد و خانههای خشتی روستا در منطقهای کوهستانی قرار گرفته. کوبه در چوبی را که به صدا در بیاورید مردی با کت و شلوار نخ نما و مندرس در حالی که یک کلاه نمدی به سر گذاشته، در چهارچوب در ظاهر میشود. به زبان ترکی خوشآمدی میگوید و ما را به خانهاش دعوت میکند. اینجا خانه پدری پیرزن است؛ محلی که او در آن سالها نقش پسر را برای والدینش بازی کرد و برای تمام عمرش مردانه لباس پوشید و از همه حقوق زنانهاش چشمپوشی کرد تا پدر، آرزو به دل سر به زمین نگذارد و در خانهاش به مدد تامانگل باز بماند.
لباسهای مردانه سایز بزرگ
«پدرش مالک وکدخدای ده بود. پولش از پارو بالا میرفت اما وقتی که به رحمت خدا رفت، اتفاقاتی پیشآمد که فقط این خانه برایش ماند. حالا او با نوه و عروس یکی از خواهرهایش زندگی میکند.» این حرفها را مشهدی محمد برایمان میگوید، همسایه تامان گل. او این زن را از کودکی به خاطر دارد.
خودش زیاد اهل حرف زدن نیست و از پرسش و پاسخهای زیاد به تنگ میآید، به همین خاطر مشهدی محمد از پیرزن برایمان میگوید: «پدرش از او خواست مثل مردها بشود. هفت تا خواهر بودند و یک برادر. برادرش عمرش به یک بهار نرسید که به رحمت خدا رفت. دخترها هم یکی یکی پا گذاشتند در خانه بخت. سر آخر همین تامان گل ماند برای پدر و مادرش.» آن زمان دخترجوان 15 سالش میشد که پدر از او خواست تیپهای مردانه بزند.
دخترک برای اینکه دل پدر نشکند، شلوار به پا کرد و بلوزهای بزرگتر از سایزش پوشید و برای اینکه موهایش دیده نشود، آنها را کوتاه و زیر کلاهی نمدی پنهان کرد. به اینجای حرفها که میرسیم خودش آهی میکشد و به زبان ترکی غلیظی درد و دل میکند؛ «پدرم بعد از مادرم رفت. همیشه به من میگفت در خانهمان را باز نگه دار. نگذار قدم اهالی و مهمان از خانه ما بریده شود.»
خواستگاری از زنی که مرد شد
در همان ماههای اول بود که خواستگاران یکی پس از دیگری پاشنه در خانه الهیها را از جا کندند؛ اما همه آنها با گرفتن جواب نه، دست رد به سینهشان میخورد؛ «بعد از یکی، دو ماه پدر تامان گل خانم از تقاضایش پشیمان میشود و از دخترش میخواهد به مشهد برود و بعد از بازگشت، لباس دخترانه بپوشد و پشت پا به بختش نزند اما این بار خود تامان گل قبول نمیکند و میخواهد که تا همیشه مثل پسرها زندگی کرده و از پدر و مادرش نگهداری کند.» این حرفها را عروس نوه خواهری تامان گل میزند.او پنج سال است که هم اتاقی پیرزن شده و در روزهایی که شوهرش برای کسب و کار به شهر میرود، خوشحال است که تامان گل را در کنار خود دارد.
آنها صبحها باغچه بیل میزنند، سبزی میکارند، آغل را نظافت میکنند، به حیوانات زبان بسته یونجه میدهند و بعد از فارغ شدن از کار روزانه، در این روزهای سرد زمستانی به زیر کرسی پناه میبرند. «همه اهالی تامان گل را دوست دارند. با اینکه مثل مردها تیپ میزند اما محجوب است و با کسی کاری ندارد.
همیشه هر وقت با پیرزن تنها میشوم خیلی از گذشتهاش میپرسم اما خجالتی است. لام تا کام حرف نمیزند. خیلی به او میگویم ازدواج کن و خودت را از تنهایی دربیاور اما هر بار میگوید: دیگر از من گذشته. ازدواج را میخواهم چه کار؟از این شوخیها خوشش نمیآید.» عروس خانم با شیطنت خاصی این حرفها را میگوید. او خاطرات زیادی از پیرزن ندارد اما شوهرش احمد آقا، خاطره مشترکی را که با پیرزن داشته برایمان تعریف میکند.
حاج آقا یا حاج خانم؟
تامان گل در 38-37 سالگی پدرش فوت میکند و قبل از او هم مادرش را از دست میدهد. مادرش یک روز به شدت زمین میخورد و دست و پاهایش میشکند. از همان زمان به بعد زمینگیر میشود؛ یعنی چیزی حدود پنج سال تمام و در این مدت همه کارهای او را تامان گل انجام میدهد اما با همه پرستاریهای فداکارانه دختر جوان مادر عمرش به دنیا نیست و برای همیشه دخترش را تنها میگذارد.
بعد از مادرتنها دل خوشیاش به پدرش بود که او هم بعد از مدتی به رحمت خدا رفت؛ «پدر تامان گل قبل از مرگش از دختر خود میخواهد که دیگر لباس مردانه به تن نکند اما دختر با سماجت به پدرش میگوید که این کار را نمیکند و بعد از او از خانه و زندگیشان مراقبت میکند و اجازه نمیدهد که در خانهشان به روی مهمانان بسته شود.» احمد بیژنی محب، این حرفها را میزند، نوه خواهری تامان گل.
احمد کوچک بود که پدرش وقتی میبیند که تامان گل بیکس و کار شده، پسرش را به خانه او میفرستد تا تنها نماند؛ «من از همان بچگی بیشتر با تامان گل زندگی کردم تا با خانوادهام. یکبار وقتی او حسابی مریض شده بود، بردمش به بیمارستانی در همدان. همه پرستارها تصور میکردند که او مرد است و اجازه نمیدانند که در بخش خانمها بستریاش کنیم. خیلی ناراحت شده بودم. آنها میخندیدند و حرف مرا باور نداشتند. تا اینکه یکی از دکترها وقتی ماجرای زندگی او را از زبان من شنید، حرفم را باور کرد و او را در بخش زنان بستری کرد.»
البته این تنها مشکل پیرزن نیست؛ احمدآقا شاهد است که وقتی چندبار پیرزن به بانک رفتهچون، شناسنامهاش مونث است اما ظاهر مردانهای دارد باعث تعجب کارمندان بانک شده است؛ «دوستانم چندباری به خانه ما آمدند و هر بار وقتی چشمشان به خاله میافتاد، به او میگفتند حاج آقا! تا اینکه من یکبار گفتم او خاله من است و دوستانم از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورند چرا که تصور میکردند او مرد است نه زن.»
جذبه زنانه در لباس مردانه
تا زمانی که تامان گل الهی بچه بود پدرش از بازار لباسهای پسرانه برایش میخرید؛ اما وقتی که بزرگ شد خودش به تنهایی به بازار میرفت و برای خودش لباس میخرید. احمد آقا میگوید: «هیچ وقت لباس زنانه به دست نگرفته. تا زمانی که حمام در خانهمان نداشتیم، پیرزن به حمام عمومی میرفت اما جلوی در راهش نمیدادند چون میگفتند او مرد است.»
او اوایل - یعنی قبل از اینکه پدرش فوت کند- موهایش را میبافت و از گوشه کلاه به روی شانهاش میانداخت؛ اما پدرش دیگر به او اجازه این کار را نداد و به او گفت که موهایش را کوتاه کند. حالا به راحتی میشود موی سفید پیرزن را از گوشههای کلاهپشمیاش دید. او دو دست لباس بیشتر ندارد که آنها هم کهنه شدهاند و دیگر به درد نمیخورند.
او تا پیش از این وضع مالی خوبی داشت اما پس از مرگ پدرش اتفاقاتی رخ داد که مالومنالش را از دست داد. او حالا به همراه احمد آقا و عروس خانم زندگی میکند و خودش را با پنج گوسفندی که دارد سرگرم کرده.
او اوایل که سر حالتر بود و پدرش هم بالای سرش بود، برای خودش برو و بیایی
داشت؛ «پدرم کدخدا بود. پسران ده برای من و پدرم کار میکردند. آنقدر پدرم جدی بود که هیچ کس به خودش اجازه نمیداد که به من بگوید بالای چشمم ابروست.»
به همین خاطر حالا که سالها از مرگ پدرش میگذرد، مردان ده همچنان از او و جدیتی که در چهره و رفتارش دارد حساب میبرند و اگر ببینند بار سنگینی را بر میدارد، به سرعت به کمکش میآیند. اما تامان گل خانم به خاطر کهولت سن و بیماری کمردرد دیگر کمتر در روستا ظاهر میشود و اگر هم داخل روستا برود، بیشتر در جمعهای مردانه مینشیند و درباره وضع و اوضاع روستا مردانه نظر میدهد و با مردان روستا همفکری میکند.
در واقع به ندرت اتفاق افتاده که او همکلام زنها بشود. حتی به قول اطرافیانش او در مجالس و مراسمها هم به جمع مردانه میرود و کاری با قسمت زنانه مجلس ندارد.» اگرچه مردانه زندگیکردن، دردسرهای زیادی برای تامانگل داشته است اما او پشیمان نیست چراکه میگوید از اینکه مثل مردها زندگیمیکند ناراحت نیست هرچند که باعث شده نتواند ازدواج کند.
با توجه به کاوشهای باستان شناسی در دی ماه سال 88 به منظور تعیین حریم در محوطه باستانی تل رضوان شهرستان رامشیر یک تابوت سفالی حاوی کودک با قدمت مربوط به دوران اشکانی کشف شد.
پس از عملیات نجات بخشی توسط هیئت باستانشناسی با مجوز پژوهشکده باستانشناسی تابوت سفالی حاوی کودک به فرمانداری شهرستان رامشیر انتقال یافت.
تابوت مکشوفه دوران اشکانی قبل از انجام عملیات مرمت در فرمانداری شهرستان رامشیر تحت مراقبت گروه باستانشناسی و کارشناسان مرمت بوده است که این تابوت با هماهنگی این شهرستان جهت انجام اقدامات مرمتی به کارگاه و پایگاه هفت تپه چغازنبیل انتقال داده شد.
تابوت مربوط به دوره اشکانی در حال حاضر بطور موقت در نمایشگاه پژوهش و فناوری به مناسبت هفته پژوهش در معرض دید بازدیدکنندگان قرار گرفته است.
در این نمایشگاه علاوه بر نمایش تابوت دوره اشکانی که شامل اسکلت یک کودک همراه با یک ظرف سفالی است، در دو ویترین مجاور این اثر اشیای تاریخی دیگری نیز از دورههای مختلف تاریخی در معرض دید علاقه مندان قرار دارد.
علاقهمندان میتوانند جهت بازدید از این اثر تاریخی تا روز پنجشنبه 9 دی ماه 89 به محل غرفه میراث فرهنگی مراجعه کنند.
عبارت دستخط که در بالای عریضه به خط کریم خان زند نوشته شده است از این قرار است:
فرمان عالی شد آنکه عالیجاه رفیع جایگاه حشمت و جلالت و اقبال پناه؛ عمده الخوانین العظام بیگلربیگی اردلان و باقی عمال آنجا بدانند که چون مراعات جناب سیادت مآب صاحب عریضه مطمح نظر حقانیت گستر است که چون قریه باینچو از قدیم الایام الی حال بوطنیه اجداد او و او برقرار بوده بهمان طریقه در وجه او برقرار دانسته بهیچ وجه من الوجوه متعرض نگردیده بدستور استمرار سادات معمول دارند و در عهده شناسند بتاریخ شهر ذی القعده سنه 1176 یا من هو بمن رجاه کریم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
سیری در زندگی و مبارزات مرحوم آیت الله سید هادی خسروشاهی
شیخ سلار دیلمی سندی است بر قدمت تشیع در تبریز
ساختمان دادگاه عمومی خسروشاه کلنگ زنی شد
رییس جمهور بر بالین رهبر معظم انقلاب: عکس
فرمانده حوزه بسیج خسروشاه:دوران دفاع مقدس تمرین و آزمون ایثار بو
جلسه مدیران مدارس منطقه خسروشاه باحضور فرماندار برگزار شد
شعری بسیار زیبا در وصف امام مهربانی ها امام رضا (ع)
افتتاح پژوهش سرای دانش آموزی و مرکز بهبود اختلالات یادگیری امید
جلسه شورای اداری خسروشاه با حضور فرماندار تشکیل شد
بازدید سرزده مدیرکل آموزش و پرورش استان از مدارس منطقه خسروشاه
[عناوین آرشیوشده]