آیا میدانید وزیر بازرگانی دولت جمشید اموزگار یک خسروشاهی بود.
آیا می دانید یکی از قدیمی ترین اسناد موجود کشورمربوط به خسروشاه ( خسروشهر ) است که در این سند انتقالی دختر عباس میرزا( مادر دکترعلی امینی نخست وزیر دوران بهلوی) یک سهم از هفت سهم خسروشاه را خریده است.
آیا میدانید بنیانگذاران کارخانجات بزرگی همچون گروه صنعتی مینو تولی پرس تیدی پارچه بافی آذربایجان وغیره خسروشاهی ها بودند.
آیا میدانید در زمستان سال 1737 میلادی مرض طاعون بیش از یک چهارم شهر خسروشهر را هلاک کرد .
آیا میدانید یاقوت حموی نویسنده کتاب معجم البلدان در قرن ششم از خسروشهر دیدن کرده وبازار وبناهای آن را باشکوه خوانده است.
آیا میدانید در بسیاری ازکتب قدیمی نام خسروشاه( خسروشهر) در بین 20 شهر بزرگ آذر بایجان آورده شده است.
آیا میدانید قبل از ورود آریایی ها به خسروشهر امروزی اقوامی همچون اورارتوها – ماننا – آـشوری ها در این منطقه زندگی می کردند و قلعه موجود در این منطقه انیا شتانیا نام داشت.
آیا میدانید در سال 1641 میلادی در شب جمعه 5 فوریه زلزله ویرانگری در این منطقه روی داد که این منطقه ونواحی اطراف آن به کلی ویران شد.
آیا میدانید اولین دبیرستان خسروشهر در سال 1343 در محل یک قهوخانه اجاره ای تشکیل شد .
آیا میدانید کتابی بنام مسجد صفوی خسروشاه در رابطه با یکی از مساجد قدیمی شهر توسط استاد سید جمال ترابی طباطبایی نوشته شده است.
آیا میدانید در 12 محرم هر سال مراسم تدفین نمادین شهدای دشت کربلا در یکی از مساجد شهر برگزار میشود که این مراسم در کل ایران مختص خسروشهر می باشد.
کریستیانو رونالدو ستاره پرتغالی رئال مادرید سالی 12 میلیون یورو دستمزد میگیرد که نیم میلیون بیش از نفر دوم این لیست، وین رونی، و یک میلیون یورو بیش از نفر سوم این لیست، لیونل مسی است .
بنا بر گزارش مجله بلژیکی اسپورت فوت ، ستاره پرتغالی سالی 12 میلیون یورو دستمزد می گیرد ، نیم میلیون بیش از هم تیمی سابقش در منچستر ، وین رونی. نفر سوم در این لیست ، لیونل مسی است که سالی 11 میلیون دستمزد می گیرد .
کاکا ، دیگر بازیکن رئال مادرید ، با دستمزد سالی هشت میلیون یورو در جایگاه چهارم قرار دارد و بنزمای فرانسوی نیز سالی 6 میلیون دستمزد می گیرد . کاسیاس و ژابی نیز دیگر بازیکنان رئال حاضر در این لیست هستند .
50 بازیکن برتر جهان از نظر دستمزد :
1- کریستیانو رونالدو (رئال مادرید / ) : سالی 12 میلیون یورو
2- وین رونی (منچستر یونایتد ): 11.5
3- لیونل مسی (بارسلونا) : 11
4- یحیی توره (سیتی) : 10.8
5- ساموئل اتوو (اینتر) : 10.5
6- باستین شواین اشتایگر (بایرن مونیخ) : 9.7
7- زلاتان ابراهیموویچ (میلان) :9
8- کاکا (رئال مادرید) : 9
9- جان تری (چلسی) : 9
10- امانوئل آدبایور (سیتی) : 8.4
11- فرانک ریبری (بایرن) : 8
12- فرناندو تورس (لیورپول) : 7.8
13- استیون جرارد (لیورپول) : 7.6
14- کارلوس ته وز (سیتی) : 7.6
15- فرانک لمپارد (چلسی) : 7.57
16- ژابی (بارسلونا) : 7.5
17- آندرس اینیستا (بارسلونا) : 7
18- دیده دروگبا (چلسی) : 6.5
19- ریو فردیناند (سیتی) : 6.5
20- آندره پیرلو (میلان) : 6
21- داوید ویا (بارسلونا) : 6
22- ایکر کاسیاس ( رئال مادرید) : 6
23- فردریک کانوته (سویا) : 6
24- کریم بنزما ( رئال مادرید) :6
25- جیجی بوفون (یوونتوس) : 6
26- پاتریک ویرا (سیتی) : 5.72
27- وسلی اشنایدر (اینتر) : 5.5
28 - گرت بری (سیتی) :5.5
29- آرین روبن (بایرن مونیخ) : 5.5
30- اشلی کول (چلسی9 : 5.41
31- جو کول (لیورپول) : 5.2
32- دیگو میلیتو (اینتر) : 5
33- داوید سیلوا (سیتی) : 5
34- پویول (بارسلونا) : 5
35- کولو تره (سیتی ) : 5
36- سرجیو آگرو (اتاتیکو) : 5
37- فرانچسکو توتی (رم) : 4.9
38- دیمیتار برباتف (منچستر) : 4.87
39- آندری آرشاوین (آرسنال) : 4.87
40- نیکلاس آنلکا (چلسی) : 4.8
41- یوان گورکوف (لیون ) : 4.8
42- پل اسکولز (منچستر) : 4.8
43- دانیله ده روسی (رم) : 4.6
44- ژابی آلونسو (رئال مادرید) : 4.6
5- جیمی کاراگر (لیورپول) : 4.6
46- رایان گیگز (منچستر) :4.6
47- خولیو سزار (اینتر) : 4.5
8- دیگو فورلان (اتلتیکو) : 4.5
49- الساندرو نستا (میلان) : 4.5
50- گابریل هاینزه (مارسی) : 4.5
78 بهار از عمرش میگذرد، نه همسری دارد و نه وارثی. اینجا صحبت از یک مرد نیست، حرف از تامان گل الهی است که به درخواست پدرش که هیچ اولاد پسری نداشت، سالها مثل مردان زندگی کرد، لباس آنها را به تن کرد و به دلیل رفتن در محیطهای مردانه خوی و خصلت مردانه گرفت، طوری که حالا در هیچ جمع زنانهای جا ندارد و روزهای کهنسالی خود را در خانهای کوچک به دور از حرف و حدیثها در روستای یارمجه باغ همدان سپری میکند
برای اینکه همصحبت تامانگل الهی بشوید، باید بعد از همدان 150 کیلومتر را پشت سر بگذارید تا به روستای کوچک و زیبای یارمجه باغ برسید. به فارسی یعنی نصفه باغ! شاید اینجا بهشت کوچکی باشد که اهالیاش در صلح و صفا زندگی میکنند و سادگی، تنها افتخار بزرگ آنهاست. اینجا در واقع همان جایی است که تامان گل در یکی از خانههای کاهگلیاش زندگی میکند.
به نوشته سرنخ؛ همه او را میشناسند. کافی است بگویید زنی که مثل مردها زندگی میکند، تا هزار و یک انگشت به سمت خانه این پیرزن نشانه برود. تامان گل در خانهای کوچک زندگی میکند که در بدو ورودتان به راحتی میتوانید بوی نای خاک خیس خورده حیاط و کاهگل داخل آغل را به راحتی در آن احساس کنید.
اینجا 15 کیلومتر از جاده اصلی فاصله دارد و خانههای خشتی روستا در منطقهای کوهستانی قرار گرفته. کوبه در چوبی را که به صدا در بیاورید مردی با کت و شلوار نخ نما و مندرس در حالی که یک کلاه نمدی به سر گذاشته، در چهارچوب در ظاهر میشود. به زبان ترکی خوشآمدی میگوید و ما را به خانهاش دعوت میکند. اینجا خانه پدری پیرزن است؛ محلی که او در آن سالها نقش پسر را برای والدینش بازی کرد و برای تمام عمرش مردانه لباس پوشید و از همه حقوق زنانهاش چشمپوشی کرد تا پدر، آرزو به دل سر به زمین نگذارد و در خانهاش به مدد تامانگل باز بماند.
لباسهای مردانه سایز بزرگ
«پدرش مالک وکدخدای ده بود. پولش از پارو بالا میرفت اما وقتی که به رحمت خدا رفت، اتفاقاتی پیشآمد که فقط این خانه برایش ماند. حالا او با نوه و عروس یکی از خواهرهایش زندگی میکند.» این حرفها را مشهدی محمد برایمان میگوید، همسایه تامان گل. او این زن را از کودکی به خاطر دارد.
خودش زیاد اهل حرف زدن نیست و از پرسش و پاسخهای زیاد به تنگ میآید، به همین خاطر مشهدی محمد از پیرزن برایمان میگوید: «پدرش از او خواست مثل مردها بشود. هفت تا خواهر بودند و یک برادر. برادرش عمرش به یک بهار نرسید که به رحمت خدا رفت. دخترها هم یکی یکی پا گذاشتند در خانه بخت. سر آخر همین تامان گل ماند برای پدر و مادرش.» آن زمان دخترجوان 15 سالش میشد که پدر از او خواست تیپهای مردانه بزند.
دخترک برای اینکه دل پدر نشکند، شلوار به پا کرد و بلوزهای بزرگتر از سایزش پوشید و برای اینکه موهایش دیده نشود، آنها را کوتاه و زیر کلاهی نمدی پنهان کرد. به اینجای حرفها که میرسیم خودش آهی میکشد و به زبان ترکی غلیظی درد و دل میکند؛ «پدرم بعد از مادرم رفت. همیشه به من میگفت در خانهمان را باز نگه دار. نگذار قدم اهالی و مهمان از خانه ما بریده شود.»
خواستگاری از زنی که مرد شد
در همان ماههای اول بود که خواستگاران یکی پس از دیگری پاشنه در خانه الهیها را از جا کندند؛ اما همه آنها با گرفتن جواب نه، دست رد به سینهشان میخورد؛ «بعد از یکی، دو ماه پدر تامان گل خانم از تقاضایش پشیمان میشود و از دخترش میخواهد به مشهد برود و بعد از بازگشت، لباس دخترانه بپوشد و پشت پا به بختش نزند اما این بار خود تامان گل قبول نمیکند و میخواهد که تا همیشه مثل پسرها زندگی کرده و از پدر و مادرش نگهداری کند.» این حرفها را عروس نوه خواهری تامان گل میزند.او پنج سال است که هم اتاقی پیرزن شده و در روزهایی که شوهرش برای کسب و کار به شهر میرود، خوشحال است که تامان گل را در کنار خود دارد.
آنها صبحها باغچه بیل میزنند، سبزی میکارند، آغل را نظافت میکنند، به حیوانات زبان بسته یونجه میدهند و بعد از فارغ شدن از کار روزانه، در این روزهای سرد زمستانی به زیر کرسی پناه میبرند. «همه اهالی تامان گل را دوست دارند. با اینکه مثل مردها تیپ میزند اما محجوب است و با کسی کاری ندارد.
همیشه هر وقت با پیرزن تنها میشوم خیلی از گذشتهاش میپرسم اما خجالتی است. لام تا کام حرف نمیزند. خیلی به او میگویم ازدواج کن و خودت را از تنهایی دربیاور اما هر بار میگوید: دیگر از من گذشته. ازدواج را میخواهم چه کار؟از این شوخیها خوشش نمیآید.» عروس خانم با شیطنت خاصی این حرفها را میگوید. او خاطرات زیادی از پیرزن ندارد اما شوهرش احمد آقا، خاطره مشترکی را که با پیرزن داشته برایمان تعریف میکند.
حاج آقا یا حاج خانم؟
تامان گل در 38-37 سالگی پدرش فوت میکند و قبل از او هم مادرش را از دست میدهد. مادرش یک روز به شدت زمین میخورد و دست و پاهایش میشکند. از همان زمان به بعد زمینگیر میشود؛ یعنی چیزی حدود پنج سال تمام و در این مدت همه کارهای او را تامان گل انجام میدهد اما با همه پرستاریهای فداکارانه دختر جوان مادر عمرش به دنیا نیست و برای همیشه دخترش را تنها میگذارد.
بعد از مادرتنها دل خوشیاش به پدرش بود که او هم بعد از مدتی به رحمت خدا رفت؛ «پدر تامان گل قبل از مرگش از دختر خود میخواهد که دیگر لباس مردانه به تن نکند اما دختر با سماجت به پدرش میگوید که این کار را نمیکند و بعد از او از خانه و زندگیشان مراقبت میکند و اجازه نمیدهد که در خانهشان به روی مهمانان بسته شود.» احمد بیژنی محب، این حرفها را میزند، نوه خواهری تامان گل.
احمد کوچک بود که پدرش وقتی میبیند که تامان گل بیکس و کار شده، پسرش را به خانه او میفرستد تا تنها نماند؛ «من از همان بچگی بیشتر با تامان گل زندگی کردم تا با خانوادهام. یکبار وقتی او حسابی مریض شده بود، بردمش به بیمارستانی در همدان. همه پرستارها تصور میکردند که او مرد است و اجازه نمیدانند که در بخش خانمها بستریاش کنیم. خیلی ناراحت شده بودم. آنها میخندیدند و حرف مرا باور نداشتند. تا اینکه یکی از دکترها وقتی ماجرای زندگی او را از زبان من شنید، حرفم را باور کرد و او را در بخش زنان بستری کرد.»
البته این تنها مشکل پیرزن نیست؛ احمدآقا شاهد است که وقتی چندبار پیرزن به بانک رفتهچون، شناسنامهاش مونث است اما ظاهر مردانهای دارد باعث تعجب کارمندان بانک شده است؛ «دوستانم چندباری به خانه ما آمدند و هر بار وقتی چشمشان به خاله میافتاد، به او میگفتند حاج آقا! تا اینکه من یکبار گفتم او خاله من است و دوستانم از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورند چرا که تصور میکردند او مرد است نه زن.»
جذبه زنانه در لباس مردانه
تا زمانی که تامان گل الهی بچه بود پدرش از بازار لباسهای پسرانه برایش میخرید؛ اما وقتی که بزرگ شد خودش به تنهایی به بازار میرفت و برای خودش لباس میخرید. احمد آقا میگوید: «هیچ وقت لباس زنانه به دست نگرفته. تا زمانی که حمام در خانهمان نداشتیم، پیرزن به حمام عمومی میرفت اما جلوی در راهش نمیدادند چون میگفتند او مرد است.»
او اوایل - یعنی قبل از اینکه پدرش فوت کند- موهایش را میبافت و از گوشه کلاه به روی شانهاش میانداخت؛ اما پدرش دیگر به او اجازه این کار را نداد و به او گفت که موهایش را کوتاه کند. حالا به راحتی میشود موی سفید پیرزن را از گوشههای کلاهپشمیاش دید. او دو دست لباس بیشتر ندارد که آنها هم کهنه شدهاند و دیگر به درد نمیخورند.
او تا پیش از این وضع مالی خوبی داشت اما پس از مرگ پدرش اتفاقاتی رخ داد که مالومنالش را از دست داد. او حالا به همراه احمد آقا و عروس خانم زندگی میکند و خودش را با پنج گوسفندی که دارد سرگرم کرده.
او اوایل که سر حالتر بود و پدرش هم بالای سرش بود، برای خودش برو و بیایی
داشت؛ «پدرم کدخدا بود. پسران ده برای من و پدرم کار میکردند. آنقدر پدرم جدی بود که هیچ کس به خودش اجازه نمیداد که به من بگوید بالای چشمم ابروست.»
به همین خاطر حالا که سالها از مرگ پدرش میگذرد، مردان ده همچنان از او و جدیتی که در چهره و رفتارش دارد حساب میبرند و اگر ببینند بار سنگینی را بر میدارد، به سرعت به کمکش میآیند. اما تامان گل خانم به خاطر کهولت سن و بیماری کمردرد دیگر کمتر در روستا ظاهر میشود و اگر هم داخل روستا برود، بیشتر در جمعهای مردانه مینشیند و درباره وضع و اوضاع روستا مردانه نظر میدهد و با مردان روستا همفکری میکند.
در واقع به ندرت اتفاق افتاده که او همکلام زنها بشود. حتی به قول اطرافیانش او در مجالس و مراسمها هم به جمع مردانه میرود و کاری با قسمت زنانه مجلس ندارد.» اگرچه مردانه زندگیکردن، دردسرهای زیادی برای تامانگل داشته است اما او پشیمان نیست چراکه میگوید از اینکه مثل مردها زندگیمیکند ناراحت نیست هرچند که باعث شده نتواند ازدواج کند.
تازهترین افشاگریها، حاکی از تزویر و توسل دروغین صدام به امام حسین (ع) است.
بر اساس این گزارش، 13 سال پس از جسارت صدام به بارگاه قدسی حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و کشتار بسیاری از شیعیان و سادات و علمای حسینی، حسنی و علوی توسط این جنایتکار و در حالی که شمارش معکوس حمله به حکومتش به ثانیههای پایانی نزدیک میشد موسم عاشورای حسینی در زمستان سال 2003 فرا رسید. صدام که خود را در لبه پرتگاه میدید و حتی برای فرار از حمله اربابانش تعداد فشنگهای تفنگهای ارتش رو به زوالش را نیز به سازمان ملل متحد داده بود دست به دامان امام حسین (ع) شد تا بدینوسیله با بدست آوردن همراهی شیعیان که اکثریت جمعیت عراق را تشکیل میدادند برای حکومت خود سپر و حفاظی ایجاد کند.
در آن روز صدام دستور داد 72 دیگ بزرگ غذا آماده کنند و در خبرها اعلام کنند که صدام حسین برای امام حسین (ع) و به تعداد شهدای کربلا نذری خواهد داد.
صدام شبانه به کنار دیگهای غذا آمد و با بیل مشغول به هم زدن برنج و خورشت قیمه عراقی شد تا نشان دهد از مریدان حضرت سیدالشهدا است. در کنار دیگها و در مقابل تلویزیون بغداد نماز گذارد و از امام حسین (ع) خواست تا او را در جنگ با کفار یزیدی صفت همراهی کند.
برخی روحانیون وابسته نیز که امروز در عراق کارنامهای فضاحتبار دارند در تلویزیون صدام را در سرزمین امام حسین (ع) سرباز و لشگر خدا نامیدند.
«حمود»، منشی صدام بعدها و بعد از گرفتار شدن در چنگال سرنوشت در خصوص این نمایش صدام گفت: ابوعدی (صدام) به او گفت نمایش سختی بوده است مثل اینکه کسی به کمرش زده است. حمود میگوید: صدام گفت مثل آن روز که ایرانیها در جبههها تا سقوط بصره پیش آمدند و مجبور شدیم برای زیارت حضرت علی (ع) به نجف برویم خرد شدم که امیدوارم بر ضد شیعیان تلافی کنم و اما این تبلیغات نتوانست صدام را از تحقق وعده الهی نجات بدهد و صدام در محلی که بسیاری از سادات و علمای حسینی و علوی به مسلخ رفته بودند به دار مجازات رفت.
بوی گند جنازهاش و چهرهای که به خوک و موش شبیه بود حتی اهل عشیره او را مجبور کرد سریعتر او را دفن کنند تا پرونده جابری از تبار حرامزادگان تاریخ برای همیشه بسته شود و امروز آوای یاحسینی که صدمه زننده بر حسین قصد خاموشی او را داشت پرطنینتر از همیشه، آزادگی و جوانمردی و ندای حق را از حلقوم پیروانش در عراق عرب همهگیر کند.
بر اساس آمار موجود، صدام و دستگاه جهنمی او که ماشین ترور و کشتار بعثیها بود صدها هزار عراقی را از دم تیغ ماشین کشتار جمعی خود گذراند. دست به خون علما و دانشمندان شیعه آلوده کرد، خاندان شریفی همچون حکیم و صدر را آماج کینه توزی خود قرار داد و با پستی تمام سر مبارک همچون آیتالله امام سیدمحمدباقر صدر با مته سوراخ کرد و در لحظه شهادت این مرد خدا و مرید امام خمینی (ره) بر سرش باده مستی کرد.
صفحات ننگین صدام تنها به همین جا ختم نشد و عتبات مقدسه را نیز در انتفاضه شعبانیه به توپ بست و زائران و مجاوران حضرت سیدالشهداء را در کنار ضریح آن حضرت و سایر شهدای کربلا قتل عام کرد.
این کشتارها زیر چشم همپیمانان سلفی صفت و یزیدی کردار عرب منطقه و مدل بیمایه حقوق بشر غربیها رخ داد تا صحنههای دردناک جسارت متوکل عباسی ملعون توسط صدام در کربلای معلی تکرار شود اما وعده الهی همواره در کمین ستمکاران است و عبرتهای خداوند در خصوص صدام نیز یکبار دیگر تحقق پیروزی خون بر شمشیر را به نمایش گذاشت.
در طول تاریخ پرفراز و نشیب عراق عرب و سلطه حاکمان جور بر آن افراد بسیاری بودهاند که بر گرده مردم مسلمان سرزمین بینالنهرین چنبره زده و مسلمانان و به ویژه شیعیان را در 1400 سال به شدت مورد تاخت و تاز قرار دادهاند.
از برجستهترین صدمهزنندگان به شیعیان و اهل بیت (ع) در عراق عرب را میتوان هارونالرشید،متوکل عباسی و امثال حجاج بن یوسف ثقفی نام برد. در تاریخ معاصر نیز یکی از برجستهگان قوم وحشی حاکم بر عراق، صدام بوده است.
87 میلیارد درخواست جستوجو در هر ماه، میانگین620 میلیون بازدیدکننده روزانه، بازدید از 7 میلیارد صفحه در هر روز! این رقمها یعنی تمام اعتبار یک موتور جستوجو؛ موتور جستوجویی که هر اینترنتبازی این روزها با آن سر کار دارد؛ گوگل؛ تنها این برند جاودانه دنیای اینترنت است که توانسته به این رقم شگفتانگیز برسد. این دو صفحه سرگذشت بزرگترین موتور جستوجوی دنیای اینترنت است. اینکه این موتور سرچ از چه سالی بارگذاری شده و چگونه پله پله به بزرگی حالا رسیده در اینجا آمده تا ببینید همهچیز یکشبه و در یک لحظه اتفاق نمیافتد.
ویژه نامه دیجیتال، در شماره اخیر خود تایم لاین کاملی از راهی که گوگل از ابتدا تا کنون طی کرده است را تهیه و منتشر کرد. نگاهی به این تایم لاین، به خوبی نشان می دهد که در دنیای سایبری، ایده های ناب همواره موفق خواهند بود و به سرعتی غیرقابل باور باعث معروفیت و درآمدزایی برای ایده پردازانش خواهد شد.
1996
لری پیج و سرجی که هر دو از دانشگاه علوم کامپیوتری استنفورد فارغالتحصیل شدهاند کدگذاری موتور جستوجویی به نام بکراب را تمام کردند.
1997
بکراب به گوگل تغییر نام داد. در اصل این تغییر یکجور بازی با کلمات بیشتر نبود. ماجرای این اسم به خاطر قدرت بالای جستوجوی موتور جدیدشان بود که میتوانست میلیونها اسم و عدد را در کسری از ثانیه جلوی کاربرش بگذارد.
1998
گوگل در سانتا مارگاریتای کالیفرنیا دفترش را باز کرد.دسامبر همان سال اولین نقد مثبت را از مجله معتبر Pc Magazine دریافت کرد.
1999
دفتر گوگل به پائلو آلتوی کالیفرنیا نقل مکان کرد. آگوست همان سال دفتر شرکت به مانتین ویوی همان ایالت برده شد.
2000
Google.com به عنوان بزرگترین موتور جستوجوی دنیا شناخته شد. در همان سال به 15 زبان مختلف قادر به جستوجوی متن بود. Google AdWords و Google Toolbar هم عرضه شدند.
2001
بخش Google Groups به طور رسمی در سایت بارگذاری شد.Image Search با قدرت دستیابی به بیش از 250 میلیون عکس بازگشایی شد.شریک شدن با Universo Online
2002
شریک شدن با AOL که به مشتریان گوگل اجازه میداد از امکانات CompoServe، Netscape و Aol. com استفاده کنند.بخش Google News راهاندازی شد.
2003
گوگل کمپانی Pyra Labs، خالق بلاگر را خریداری کرد.Google Book Search افتتاح شد. حالا گوگل بیش از 800 کارمند دارد.
200
19 میلیون اوراق مشارکت گوگل در وال استریت به مزایده گذاشته شد. قیمت هر برگه 85 دلار بود.گوگل 100 دامنه ایجاد کرد.
2005
Google Map و Google Earth توانستند وجب به وجب زمین و کشورها را به تصویر بکشند. Gmail و Google Talk راهاندازی شدند.
2006
Picasa، Google Docs، Google Financial، Google Calendar و Google Trends به بخشهای دیگر گوگل اضافه شدند. سایتهای YouTube و SketchUp به دایره مالکیت گوگل اضافه شدند.
2007
بخش Traffic به دیگر بخشهای گوگل اضافه شد تا ترافیک 30 شهر آمریکا و نمای خیابانهای پنج شهر را به صورت زنده نمایش بدهد.آسمان درون Google Earth به نمایش درآمد.
2008
به مترجم گوگل ده زبان دیگر هم اضافه شد تا جمع آنها به عدد 23 برسد. نرمافزار مرورگر Chrome برای دانلود رایگان آماده شد.
2009
اقیانوس هم از طریق Google Earth قابلرویت شد. Google Labs به کل دوباره طراحی شد. Nexus One، اسمارت فون گوگل به بازار آمد.
2010
گوگل 21 هزار کارمند در کل دنیا دارد و ارزش بازار استوک آن به 120 میلیار دلار میرسد.
امیرکبیر به روایت شادروان فریدون مشیری: چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟
رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر،
غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر.
زمان، هنوز همان شرمسار بهت زده،
زمین، هنوز همین سخت جان لال شده،
جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!
هنوز، نفرین می بارد از درو دیوار.
هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.
هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!
هنوز لعنت بر بانیان آن تزویر.
هنوز دست صنوبر به استغاثه بلند،
هنوز بید پریشیده سر فکنده به زیر،
هنوز همهمه سروها که " ای جلاد!
مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!
ای پلید شریر!
چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟
هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،
هنوز،
هنوز،
هنوز،
به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،
از آنچه گرم چکید از رگ امیر کبیر.
نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،
نه خون، که داروی غم های مردم ایران.
نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.
هنوز زاری آب،
هنوز ناله باد،
هنوز گوش کر آسمان، فسونگر پیر.
هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه
برون خرامی، ای آفتاب عالم گیر.
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!
به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند،
درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!
چون او دوباره بیاید کسی؟
محال ..... محال،
هزاران سال بمانی اگر،
چه دیر....
چه دیر....!
جستارهایی در منش اخلاقی و اجتماعی رهبر معظم انقلاب در گفتوگو با حجتالاسلام و المسلمین سیدهادی خسروشاهی
آنچه در پی میآید، برشی از گفتوگویی بلند با فرهیخته ارجمند حجتالاسلام و المسلمین، سیدهادی خسروشاهی در باب خاطرات ایشان از دوران طولانی دوستی و همراهی با حضرت آیت الله العظمی خامنهای است. دوره زمانی این خاطرات که بیش از شش دهه را در بر میگیرد و نیز مشرب و نگاه فرهنگی راوی در بر دارنده نکاتی است که تا کنون از منظر بسیاری از خاطرهگویان پنهان مانده است.استاد خسروشاهی همزمان با تحصیل در حوزه علمیه قم و استفاده از محضر اعاظمی چون آیتالله العظمی بروجردی، امام خمینی(ره)، علامه سید محمدحسین طباطبایی و... به فعالیتهای فرهنگی و تاریخی اهتمامی بلیغ داشت که حاصل آن انتشار بیش از 80 جلد کتاب در زمینههای گوناگون فرهنگی، تاریخی، سیاسی و...است.وی پس از پیروزی انقلاب و بعد از مشورت با امام خمینی(ره) و برخی از مراجع تقلید، حزب خلق مسلمان را تشکیل داد، اما پس از چندی با مشاهده انحراف عدهای از عناصر وابسته به آن، انحلال این حزب را اعلام کرد. سپس با حکم حضرت امام(ره)به نمایندگی ایشان در وزارت ارشاد منصوب شد. وی از آن پس مشاغلی چون سفیر ایران در واتیکان و نیز سرپرستی نمایندگی جمهوری اسلامی در مصر را عهدهدار بوده است.
خوب است گفت وگو را از چگونگی و سابقه آشنایی شما با مقام معظمرهبری حضرت آیتالله خامنهای آغاز کنیم. والد ماجد بنده، مرحوم آیت الله سید مرتضی خسروشاهی، از مجتهدان بنام و صاحب رساله آذربایجان و از علمای مبارز ضد رضاخانی در تبریز بودند و به همین دلیل، در جریان کشف حجاب، در سال 1314 ه.ش، همراه با چند نفر دیگر از علمای معروف تبریز، دستگیر و به سمنان اعزام و در آنجا زندانی شدند و پس از ماهها زندانی بودن، بهطور مشروط آزاد و به مشهد مقدس تبعید شدند و ماهها به حالت تبعیدی در آن شهر ماندند و همین امر، موجب آشنایی و الفت ایشان با علمای مشهد شد. مرحوم ابوی پس از سقوط رضاخان به تبریز مراجعت کردند، ولی بعضی از علمای هجرتکرده یا تبعیدی آذربایجانی مانند: مرحوم آیت الله حاج شیخ غلامحسین تبریزی و آیت الله آقا سید جواد تبریزی(خامنهای)، همچنان در مشهد به قصد اقامت دائم ماندند. از آن تاریخ به بعد، والد محترم، همه ساله و بهطور مرتب برای زیارت امام رضا«ع»، به مشهد سفر میکرد و به مدت یک ماه در آنجا اقامت میکرد و من هم که آخرین فرزند بودم، در این سفرها همراه ایشان بودم. به هرحال ما هر سال همراه پدر و مادر عازم مشهد میشدیم و در مسافرخانه سید محترمی به نام آقا میرکاظم ـ از خدام معروف آستان قدس ـ که در کوچه ای مقابل کوچه مسجد گوهرشاد قرار داشت، یک ماهی میماندیم. پس از ورود به مشهد، دیدارهای پدر و علما شروع میشد که در حرم مطهر یا بیرون، ملاقات میکردند. کسانی که به علت تکرار دیدارِ همه ساله، نامشان را به خاطر دارم عبارت بودند از: آیتالله سید یونس اردبیلی، آیتالله سبزواری، آیتالله شیخ احمد کفایی، آیتالله سید جواد تبریزی، آیت الله شیخ غلامحسین تبریزی، آیتالله قمی و آیتالله سید محمود علوی. در بازدیدها هم من نوعاً همراه پدر بودم. یادم هست که یک بار با پدر، به بازدید آیتالله آقا سید جواد تبریزی رفتیم که سیدی لاغر و باریک با قدی بلند بود و منزلشان در آخر بازار «سرشور» روبه روی مسجد گوهرشاد، در اوایل یک کوچه، قرار داشت. من در آن سال تازه معمم شده بودم، در منزل آقا سید جواد، سیدی نوجوان، باریکاندام و لاغر ـ و شاید عینکی ـ که تقریباً مشابه بنده بود، برای ابوی و حقیر چای آورد. ایشان «سید علی آقا خامنهای» بود. به نظرم این دیدار در سال 1330 یا 1331 بود، چون در سال 1332، پدر رحلت کرد و سفر سالانه ما به مشهد قطع شد و بعد هم من به قم آمدم. این آشنایی ادامه نیافت؟ آشنایی اصلی من، پس از آن دیدار نخستین و در واقع عبوری و غیرمعرفتی، قطع شد و دو سه سال بعد، شاید سال 1334 یا 1335 بود که به نظرم همراه یکی دو نفر از دوستان و طلاب حوزه علمیه قم عازم مشهد شدیم. دوستان، اقوام یا آشنایانی در مشهد داشتند که به سراغ آنها رفتند و من عازم مسافرخانه «صادق بستنی» ـ اخوی مرحوم علامه شیخ محمدتقی جعفری ـ شدم که همشهری ما بود و ابوی بنده را هم خوب میشناخت و با اخوی من، مرحوم آیت الله آقا سید احمد نیز رفیق بود و خود نیز از اهل فضل و شعر و ادب به شمار میرفت. صبح روز بعد، به مدرسه نواب که تقریباً مقابل مسافرخانه صادق بستنی قرار داشت، رفتم و در آنجا قدم میزدم تا دوستی یا آشنایی را ببینم که ناگهان با آیتالله خامنهای روبه رو شدم که همراه حجتالاسلام والمسلمین آقای سید جعفر شبیری زنجانی «سلّمهالله» به داخل مدرسه آمدند و من سلام کردم. آقای خامنهای پس از احوالپرسی پرسیدند: «شما کی آمدهاید و کجا هستید؟» گفتم: «دیشب آمدهام و در مسافرخانه روبه رو هستم.» گفتند: «چرا مسافرخانه؟ حجره ما در این مدرسه خالی است و شبها کسی نیست. ما فقط روزها میآییم، شما بیایید اینجا؛ هم در کنار دوستان تنها نیستید و هم مشکلات مسافرخانه را ندارید.» من هم که از خدا میخواستم جایی پیدا کنم که هم راحت باشم و هم شبی 15 ریال کرایه تخت ندهم! فوری ساک و کیف خود را از مسافرخانه برداشتم و به مدرسه آوردم و در حجره ایشان، مستقر شدم و آن سال، تا مراجعت به قم، در همان مدرسه ماندم و البته تقریباً همه روزه حضرت آقای خامنهای و اخوی ایشان آقا سید محمد به مدرسه میآمدند و آنها را میدیدم و با دوستانی که از قم آمده بودند، مأنوس بودیم. من همان سال طبق ذوق و علاقه، عکسی از آیتالله خامنه ای که یک سال هم به قول خودشان از من کوچکتر بودند، خواستم که ایشان روز بعد یک عکس از همان دوران را آوردند و به درخواست بنده، برای یادگاری آن را پشتنویسی کردند. متن آن نوشته بدین قرار بود: هوالعزیز این عکس ناقابل را به رفیق مکرم و برادر معظم جناب آقای آقا سیدهادی خسروشاهی تقدیم مینمایم تا از خاطر عاطر محو نشوم. احقر ضیاءالدین حسینی خامنهای لازم به یادآوری است که در آن زمانها، اغلب طلاب برای خود لقبی و کنیهای انتخاب میکردند، مثلاً: «شهاب الدین»، «نصیر الدین»، «علاءالدین» و... آقای خامنهای هم لقب «ضیاءالدین» را برای خود انتخاب کرده بوده که بعدها معلوم شد، که: «القاب» نیز مانند «اسماء»، «تُنزل من السَّماء» هستند! عکس و دستخط ایشان مربوط به همان سال 1335 است. بعد هم در همان سالها، ایشان برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم آمدند و در مدرسه حجتیه که بنده نیز حجرهای در آن داشتم، سکونت کردند و بهطور طبیعی آشنایی بیشتر و تبدیل به دوستی شد. از سفرهایتان به مشهد و دیدار با ایشان خاطره دیگری ندارید؟ چرا، یک بار مرحوم آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان مشترکاً نامهای به جناب آقای شیخ محمدتقی شریعتی، مدیر و مسئول «کانون نشر حقایق اسلامی» نوشته بودند که در مشهد به ایشان بدهم و من پس از دیدار با آیتالله خامنهای گفتم که نامه ای برای آقای شیخ محمدتقی شریعتی دارم و آدرس کانون را بلد نیستم. ایشان گفتند: «شما شاید تنها نتوانید پیدا کنید، بعد از ظهر من میآیم با هم میرویم». بعدازظهر آمدند، همراه ایشان پیاده یا با درشکه ـ خاطرم نیست ـ به محل کانون رفتیم. من خیال میکردم که آقای شیخ محمدتقی شریعتی یکی از علمای معمم است، اما وقتی که به کانون رسیدیم، با یک فردی شاپو بر سر، ولی عبا بر دوش! روبه رو شدم که آقای خامنهای گفتند: «ایشان آقای شریعتی است». جوانها و دانشجویانی که در آنجا نشسته بودند، تقریباً اعتنا یا توجهی به ما ـ و به قول آیتالله خامنهای، دو تا سید لاغر عینکی! ـ نکردند! تا نزد آقای شریعتی رسیدیم و سلام کردیم و من نامه را دادم. ایشان نامه را باز کرد و خواند و بلافاصله «احترامات»! آغاز شد. شاید در آن نامهاشارهای به حقیر شده بود. وقتی ایشان به احترام و تجلیل پرداخت، دانشجوها یا جوانان حاضر در کانون هم برخورد مؤدبانهای پیدا کردند. بعد با آقای شیخ محمدتقی شریعتی کمی صحبت کردیم و عازم رفتن بودیم که ایشان گفت: «خب! آقایان در نامه نوشتهاند که شما با بچههای کانون هم ملاقاتی داشته باشید و آنها به دیدار شما بیایند». گفتم: «من در مدرسه نواب، حجره جناب آقای خامنهای هستم. هر وقت دوستان تشریف بیاورند، در خدمتم». یک روز بعد برای دیدار بیشتر با خود آقای شیخ محمد تقی شریعتی به منزل ایشان رفتم که علی شریعتی هم حضور داشت و ایشان خبر داد که چند نفر از دانشجویان به دیدن بنده خواهند آمد. از میان آنها نام خود علی شریعتی، مهدی مظفری، دکتر سرجمعی و عربزاده به یادم مانده است. آقای خامنهای وقتی از موضوع مطلع شدند، برای پذیرایی از آنها ـ چون به نظرم وسایل کافی برای چای درست کردن برای چند نفر در حجره نبود ـ دو تا خربزه مشهدی خریده بودند که صبح زود با خود به حجره آوردند! من فکر کردم که میهمانها زیاد باشند و دو تا خربزه کافی نباشد، لذا به ایشان گفتم که «علی آقا! اینها که نمیبینند!» یعنیترجمه کلمه «گورمز»ترکی را به کار بردم که در زبان ما دو معنی دارد: یکی کافی نیست یا کم است و دیگری «نمیبیند»! و چون بنده تازه فارسی مکالمهای یاد میگرفتم و همچنان درترجمه لغاتترکی به فارسی، مشکل داشتم، دچار این اشتباه شدم. علی آقا خنده ملیحی کرد و گفت: «قرار نبود که خربزهها ببینند! اگر مرادتان این است که «کم» است، خب اگر کم آمد، دومرتبه میخریم!» گفتید ایشان به قم که آمدند در مدرسه حجتیه ساکن شدند. در مدرسه حجتیه برخوردها و حضور در مجالس و بهطور کلی رفتار ایشان چگونه بود؟ مثلاً شرکت در مجالس روضه، دعا یا تهجد؟ نوعاً آقایانی که در مدرسه حجتیه بودند مانند آیتالله شیخ محمدرضا مهدوی کنی و اخویشان آیتالله آقا شیخ محمدباقر کنی، آیتالله سید علی خامنهای و اخویشان آیتالله سید محمد خامنهای، آیتالله جوادی آملی، آیتاللههاشمی رفسنجانی و آیات و حجج آقایان: سید کمال شیرازی، شیخ علی پهلوانی (سعادتپرور) و اخویشان آقا شیخ حسن تهرانی، شهید محمد جواد باهنر، علیاکبر ناطق نوری، عباسعلی عمید زنجانی، شیخ مسلم کاشانی، شیخ غلامحسین ابراهیمی دینانی، شیخ قاسم تهرانی، شیخ محمدجواد حجتی کرمانی و اخویشان مرحوم علی حجتی کرمانی و اخوان معزی (شیخهادی، حسن، عبدالعلی، عبدالحسین) و اخوان لالهزاری (سید عبدالحسین، سید حسن، سید محمد) و سید عبدالکریمهاشمینژاد، سید حسن ابطحی، سید حسن معین شیرازی، سید عبدالصاحب حسینی، شیخ مرتضی بنیفضل، شیخ یدالله دوزدوزانی، سید ابوالفضل موسوی تبریزی، سید علی انگجی، شیخهادی فقهی، شیخ مجتبی کرمانشاهی، شیخ عزیزالله تهرانی(خوشوقت)، شیخ مجتبی تهرانی و آقای صائنی زنجانی و... اغلب یا همگی در نماز جماعت ـ صبح و ظهر و مغرب ـ یا در مجلس دعای کمیل که شبهای جمعه در مسجد حجتیه توسط آقای سید محسن خرازی و آقا رضا استادی و آقای ناطق نوری و مرحوم شیخ قاسم تهرانی و اینجانب، برگزار میشد یا مجلس دعای ندبه که در محل کتابخانه مدرسه حجتیه توسط مرحوم حاج شیخ عباس تهرانی اقامه میشد، شرکت میکردند. درباره تهجد ایشان هم باید بگویم، بهطور کلی اغلب افراد فوق الذکر اهل تهجد هم بودند؛ ولی چون ساعت اقامه این نماز، نیمه شب به بعد بود، نوعاً تشخیص افراد در تاریکی مدرسه مشکل بود، مگر اینکه در موقع وضو گرفتن در کنار حوض بزرگ ِ وسط مدرسه، کسی دیده میشد. در قم ایشان با چه کسانی بیشتر مأنوس و رفیق بودند؟ در قم ایشان با اغلب طلاب و همدرسان خود رفیق و مأنوس بودند، ولی ظاهراً با دوستانی چون آقای سید جعفر شبیری زنجانی، آقای شیخ محمد جواد حجتی کرمانی و بیشتر از همه با آقا شیخ غلامحسین ابراهیمی (دکتر دینانی) که اهل ذوق و فلسفه و شعر هم بود و مرحوم آقای سید کمال شیرازی ـ اهل عرفان و سیر و سلوک مأنوس بودند. وضع معیشتی در قم چگونه بود؟ وضع معیشتی ایشان در حوزه علمیه قم، مانند اکثریت طلاب حوزه، امرار معاشی سخت و طاقتفرسا بود، یعنی در حدّ نان و ماست و خیار، نان و پنیر و انگور و از این قبیل... یا یک عدد تخم مرغ و سیب زمینی پخته... و البته هزینه همینها هم تأمین نمیشد... و اغلب هم ایشان ـ و هم ما ـ بدهکار بقالی و حتی نانوایی بودیم. جالب است شما ضمیمه وصیتنامه ایشان ـ مکتوب در فروردین 1342 ـ را ببینید که در آن میزان و نوع بدهیهای ایشان به خط خودشان نوشته شده است: «شیخ حسن بقال کوچه مدرسه حجتیه، آقایهاشمی رفسنجانی، کتابفروشی مروارید، کتابفروشی مصطفوی و 10 تومان علی حجتی کرمانی و...» ...این آقا شیخ حسن بقال کوچه مدرسه حجتیه هم اهل آذرشهر بود و به قم آمده بود که گویا درس بخواند و چون نتوانسته بود، برای خدمت به طلاب «دخمه ای» را در کوچه حجتیه تبدیل به مغازه بقالی کرده بود که لوازم و مایحتاج اولیه طلاب در آن عرضه میشد و ظهرها و موقع غروب هم خیلی شلوغ میشد و من همیشه سعی میکردم که قبل از شلوغی، ماست و خیار و انگور یا قند و چایی را تهیه کنم به ویژه که چون اغلب نسیه میخریدم، نمیخواستم طلاب دیگر از آن آگاه شوند. آیت الله خامنهای هم بدهکار این بقالی و چند کتابفروشی در قم بود که اتفاقاً بنده هم به آن کتابفروشها همیشه بدهکار بودم چون همیشه کتاب میخریدم و پول نقد هم نداشتم! البته در همان جاها هم گاهی ایشان را میدیدم. به هرحال وضع مالی ایشان و اغلب طلاب به هیچ وجه حتی با معیارهای ابتدایی زندگی عادی آن دوران هم سازگار نبود، ولی خب، همه میساختند! من دقیقاً یادم هست که ایشان یکبار با من مطرح کردند که میخواهند مبلغ یکصد تومان (تک تومانی) ولو با قرض تهیه کنند تا هزینه عروسی همشیره ناتنی شان که قرار بود با یک طلبه ازدواج کند، تأمین شود، البته من به یکی دو موردی که احتمال تحصیل مبلغ را میدادم، مراجعه کردم که متأسفانه حتی به شکل قرضالحسنه هم حاصل نشد! و این نشاندهنده کیفیت و نوع معیشت ما و ایشان و اغلب طلاب حوزه بود. علاوه بر دیدار در مدرسه یا در محضر دروس امام خمینی(ره) و علامه طباطبایی دیدارهای خاصی هم در قم با ایشان داشتید؟ حجره یا اطاق ایشان در مدرسه حجتیه در طبقه دوم بلوکی قرار داشت که حجره بنده هم در همان بلوک ـ ولی در طبقه اول ـ بود. ایشان با اخویشان آیت الله آقای آقا سید محمد «حفظه الله» هم حجره بودند، من هم با جناب آقا میرزا محمد محقق مرندی. بنده خیلی کم به دیدار دوستان میرفتم، چون به نظرم میرسید که هر کسی برای تحصیل، مطالعه، مباحثه، استراحت و...برای خود برنامهای دارد و ایجاد مزاحمت مکرر معقول نیست، به ویژه که اغلب یکدیگر را به طور روزانه در مسجد یا درس امام خمینی(ره) یا علامه طباطبایی میدیدیم و به همین دلیل کمتر به حجره دوستان میرفتم، ولی گاهی که میدیدم مزاحمت نیست، سری به ایشان و اخویشان میزدم. روزی آیت الله خامنهای به حجره ما آمدند، آقا میرزا محمد نبود. من بلند شدم و جای خود را به ایشان دادم و خود در جای آقا میرزا محمد نشستم. ایشان در پشت میز کوچک مطالعه من نشستند و با انبوهی از اوراق و مقالهها و اسناد و بریده جراید داخلی و خارجیـ که برای کارهای خود آنها را جمع آوری کرده بودم ـ روبه رو شدند و پس از بررسی اجمالی گفتند: چه میشد که در حوزهها برای فارغالتحصیلان رشتههای غیر فقه و اصول هم لقبهای رسمی! به کار میرفت تا همه مجبور نشوند فقط به سراغ فقه و اصول بروند؟ مرادشان این بود که در حوزهها باید به رشتههای دیگر نیز بها داده شود تا هر کسی مطابق علاقه و ذوق خود پس از تحصیل مقدمات و بخشی از فقه و اصول و تفسیر و فلسفه ـ به مقداری که لازم است، نه در حد تخصصی ـ به آن رشته مورد علاقه خود بپردازد و برای عقب نماندن از قافله! دریافت لقب آیت اللّهی، مجبور نشود در رشتهای به تحصیل ادامه دهد که مورد علاقهاش نیست. پس از این صحبت کوتاه، من بلند شدم تا از گوشه اطاق که روی چراغ فتیلهای نفتی، چای درست کرده بودم، برای ایشان چای بیاورم و در برگشت دیدم که ایشان بعضی اوراق را که روی میزم بود، ورق میزنند. چای را آوردم و کمی دیگر صحبت کردیم و ایشان رفتند. شاید بیش از 20 سال بعد، در اوایل دوران رهبری، به دیدار ایشان رفته بودم. اصحاب هم حضور داشتند، ایشان پس از احوالپرسی «سن» مرا پرسیدند؟ و من به «مزاح» گفتم: حدود چهل سال! ایشان لبخندی زدند و گفتند: چقدر؟ گفتم: حدود چهل! ایشان اینبار خندیدند و گفتند: روزی در مدرسه حجتیه، به حجره شما آمدم، شما بلند شدید که برای من چای بیاورید و من شناسنامه شما را که روی کتابها بود، ورق زدم. جنابعالی متولد 1317 هستید و من 1318، یعنی یک سال هم از من بزرگتر هستید. ولی من باز ادامه دادم که خب! همین میشود حدود چهل سال! البته موضوع شناسنامه یادم نبود وقتی ایشان آن را یادآوری کردند، به یادم آمد و این نکته به ظاهر کوچک، نشان از حافظه نیرومندی است که آیت الله خامنهای از آن برخوردارند. ظاهراً جنابعالی بعضی از کتابهای ایشان را در قم چاپ کرده بودید مثلاً کتاب «آینده در قلمرو اسلام» را، که ایشانترجمه کرده بودند. داستان تجدید چاپ کتاب «آینده در قلمرو اسلام» اینطور بود که من قبل از پیروزی انقلاب، در دیداری کوتاه با آیت الله خامنهای در قم، مطرح کردم که با توجه به کثرت کتابهای دیگراندیشان، تجدید چاپ کتابهای اسلامگرایان ضروری است و بهتر است که «آینده در قلمرو اسلام» هم تجدید چاپ شود ایشان وعده دادند که ان شاءالله تجدید نظری خواهند کرد تا به دست چاپ سپرده شود. مدتی گذشت و مسائل و گرفتاریهایی برای ایشان پیش آمد و خبری هم از ویرایش کتاب نشد، این بود که من دیگر منتظر تحقق آن وعده نشدم و در مقدمه کوتاهی بر آن کتاب، علت آن را با امضای مستعار «ابورشاد» شرح دادم. آن علت چه بود؟ الان برایتان میخوانم. در آن مقدمه نوشتم : به نام خدا ... «آینده در قلمرو اسلام»ترجمه کتاب «المستقبل لهذا الدین» است که یک بار به سال 1345 در مشهد به چاپ رسید و بلافاصله «ممنوع الطبع»! اعلام گردید و مؤلفش، به خاطر داشتناندیشهای که در این کتاب و کتاب دیگرش «معالم فی الطریق» چگونگی آن را بیان کرده است، در مصر به دادگاه نظامی عصر ناصری کشیده شد و «اعدام» گردید... و مترجم ارجمند واندیشمند نیز به خاطر همیناندیشه، در ایران، یا به زندان رفت، یا به تبعید... و کتاب نیز همچنان جزو آثار ممنوعه باقی ماند. تقریباً یک سال پیش، در ملاقاتی کوتاه در قم، برادر ارجمند ما وعده تجدید نظر درترجمه را داد تا بعد از آن، به طبع مجدد، اقدام شود... ولی در این فترت باز برادرمان به ایرانشهر که ربذه ایرانش نامید، تبعید شد و راقم این سطور نیز، به منطقهای مشابه در دل دشت کویر: انارک یزد... و کتاب همچنان در گوشه ای، به انتظار نجات از زندان ممنوعیت و نشر، که آزادیاش باشد! باقی ماند... و اکنون، آزادیهای نیم بند، به ما این امکان را میدهد که این چاپ از کتاب، باز بدون آن اصلاحات منتشر شود تا که در اختیار علاقه مندان قرار گیرد و بدیهی است که اگر اصلاحات برادرمان ـ در آینده ـ انجام پذیرفت، به تجدید حروفچینی و طبع مجدد آن اقدام خواهد شد، چنانکه با کمال میل، این آمادگی نیز هست که کتابترجمه شده موعود در پاورقی صفحه 17 مقدمه همین کتاب را نیز به دست حروفچینی و چاپ بسپاریم!؟ ... تماس تلفنی از راه دور با برادر مجاهد نیز مصادف با «سفر چند روزه» ایشان شد که فکر کردم انتظار مجدد و بیشتر از این، شاید مصادف با سفر چند روزه ما شود! یا آنکه آزادی نیم بند را نیز از دست بدهیم و کتاب همچنان در «زندان بایگانی شدهها»! باقی بماند!... آن هم در شرایطی که چپ نمایان به اصطلاح جهان وطنی! برای پرکردن جیب خود و بهرهمند شدن از مزایای «سرمایه داری» در لباس پرولتری! هر رطب و یابسی را اُفسِت کرده و به بازار ریختهاند و ما هنوز کتابهای بایگانی شده خود را به دست چاپ نسپردهایم. این است که با اتکا به «اذن فحوی» و تعهد تجدید چاپ پس از تجدیدنظر، برای بار دوم کتاب را به دست ناشر میسپاریم تا که جوانان ما هم کتابی برای خواندن و فرصتی برایاندیشیدن داشته باشند. |
از امانالله خان در افغانستان، رضاخان در ایران و آتاترک در ترکیه به عنوان مهرههای ترویج فرهنگ سکولار و اشاعة غربیگرایی در این سه کشور یاد میشود. امانالله خان 10 سال، آتاترک 18 سال و رضاخان 20 سال بر کشورهایشان حکومت کردند. حداقل 8 سال از این سالها حکومتشان همزمان بود (1307-1299) و در این 8 سال، اقدامات فرهنگی فراوانی به موازات یکدیگر در کشورهای خود به وجود آوردند.
مهمترین اقدامات فرهنگی امانالله خان در افغانستان عبارت بود از: دائر کردن مدارس مختلط در کشور، برداشتن تدریجی حجاب از سر زنان، استخدام مستشاران اروپایی، استخدام معلمان فرانسوی و آلمانی، اعزام دانشجویان افغان به اروپاو از جمله اعزام دسته بزرگی از دوشیزگان به ترکیه.
مهمترین اقدامات فرهنگی آتاترک در ترکیه عبارت بود از: الغاء خلافت، انحلال وزارت شریعت و دادگاههای مذهبی، تغییر تعطیلات رسمی هفته از «پنجشنبه بعد از ظهر و روز جمعه» به «شنبه بعد از ظهر و روز یکشنبه»، ممنوع کردن استفاده از روبند و چادر زنان و عمامههای سنتی ترکان عثمانی موسوم به «فینه»، رایج کردن تقویم میلادی به جای تقویم اسلامی، تغییر دادن الفبای ترکی به حروف لاتین، و معرفی رسمی حکومت ترکیه به عنوان «لائیک».
مهمترین اقدامات فرهنگی رضاخان در ایران عبارت بودند از: تلاش برای جدایی دین از سیاست، جلوگیری از شعائر مذهبی به بهانه مبارزه با خرافات، کشف حجاب و مبارزه با پوشش اسلامی زنان، تأسیس مدارس مختلط، مبارزه با روحانیت به بهانة لزوم اجرای قانون لباسهای متحدالشکل، محدود کردن فعالیت حوزههای علمیه و بستن بسیاری از مدارس علوم دینی، ترویج فرهنگ باستانگرایی با هدف تضعیف فرهنگ اسلامی.
معالوصف ترکیه به دلیل مجاورت با اروپا سریعتر از ایران و افغانستان شاهد مظاهر فرهنگ غرب بود. از این رو رضاشاه و امانالله خان، بیش از آنکه بر روحیات آتاترک تأثیرگذار باشند، از او تأثیرپذیر بودند.
امانالله خان در 1306 سفری طولانی و 6 ماهه به مصر، ایتالیا، هلند، بلژیک، فرانسه، سوئیس، آلمان، لهستان، روسیه، مصر و ترکیه انجام داد.
او در همه این مناطق الگوهای فرهنگی کشورها را به خاطر سپرد و تلاش کرد تا حتیالمقدور آنها را در افغانستان به نام «اصلاحات» به اجرا درآورد. امانالله خان در ادامه این سفر روز 16 خرداد 1307 همراه با همسرش ملکه ثریا، از طریق روسیه وارد بندر انزلی شد. در این بندر، از سوی تیمورتاش وزیر دربار و جمعی از مقامات مملکتی مورد استقبال قرار گرفت. روز 19 خرداد، امانالله خان به تهران آمد و به دیدار رضاشاه شتافت. عصر همان روز به درخواست خودش در خیابانهای تهران به صورت ناشناس به تردد پرداخت و در میدان توپخانه و خیابان لالهزار به قدم زدن مشغول شد و با مردم گفت و گو کرد چیزی که خوشایند رضاشاه نبود. امانالله خان در روزهای اقامت خود در تهران از مؤسسات فرهنگی و نظامی کشور و همچنین از «بلدیه»، بازدید به عمل آورد و در میهمانیهای متعددی شرکت کرد.
در یکی از میهمانیها که رضاشاه به افتخار امانالله خان در کاخ گلستان ترتیب داده بود، مباحثه جالبی میان پادشاه افغانستان و سفیر مصر رخ داد که خواندن آن خالی از لطف نیست.
سفیر مصر همراه با بسیاری دیگر از سفرای کشورهای اسلامی به این مراسم دعوت شده بود. امانالله خان که سفرش به ایران متعاقب سفر به مصر صورت گرفته بود در یکی از راهروها دکتر حسن نشأت پاشا سفیر مصر را دید و از او پرسید:
- چرا شما مصریها بر خلاف نصیحتی که کردم، هنوز فینه بر سر میگذارید؟
- ملت مصر قومیت خود را با حفظ آداب و رسوم پدران خود نگاهبانی میکند.
- ولی هیچگاه فینه شعار مسلمین نبوده و پیامبر اسلام هم فینه بر سر نمیگذارده است.
- هیچیک از مصریها نمیگویند فینه نشانه اسلام است. فینه بر سر گذاردن مانند نوع لباس، بخشی از عادات و رسوم ماست.
- تمدن فعلی اقتضا میکند که شما فینه را دور بیندازید.
- اکنون که اسمی از اسلام بردید امیدوارم که لطف فرموده به عرایضم گوش کنید. خداوند عز وجل مؤمنین را به این نکته متوجه فرموده است که ترقی به تغییر لباس نیست، باید طرز فکر و اخلاق را عوض کرد و فرموده: «انا لله لایغیرما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم»
این مذاکرات مدتی طول کشید و همه به انتظار امانالله خان ایستاده بودند که زودتر گفتگوی خود را تمام کند و به اطاق غذاخوری برود. رضاشاه هم که از این مباحثه خسته و کسل شده بود، خواست به نحوی مهمان خود را متوجه کند، بر روی یکی از صندلیها نشست به طوری که همه دریافتند که شاه کسل شده است.
امانالله خان که متوجه قضیه شده بود به سفیر مصر گفت «مثل این که اعلیحضرت خسته شدهاند و میخواهند به سالن غذاخوری بروند، متأسفم که بیش از این فرصت ندارم. گفتگو را به همین جا ختم میکنم و فردا احمدشیرخان رئیس مجلس ملی را به ملاقات شما میفرستم که مذاکرات را در این زمینه دنبال کند».
سفیر مصر در تهران در خاطرات خود، ادامه ماجرا را چنین تعریف میکند:
روز بعد بنا به میل امانالله خان، وزیر خارجه و رئیس ملی افغانستان را برای صرف نهار به سفارتخانه دعوت کردم - این دو نفر تحصیلات خود را در خارجه به پایان رساندهاند و در افغانستان به فهم و درایت معروفند.
سر میز موقعی که خواستم راجع به «فینه» سخن کنم رئیس مجلس ملی گفت: «امانالله خوان جوان است و مظاهر تمدن خارجی او را فریفته است و دست به اقداماتی زده است که تاج و تخت او را در معرض خطر قرار داده» و گفت «به همین مناسبت بود که اعلیحضرت ملک فؤاد موقعی که در مصر بود او را به تنهایی به قصر عابدین دعوت فرمود و برادرانه نصیحتش کرد و به او سفارش نمود از اینگونه مظاهر گول نخورد و آنها را وسیلة ترقی و تعالی و تمدن نداند، و همیشه سعی کند که ملت افغانستان علم و اخلاق متین خارجیها را فراگیرد تا بتواند در راه ترقی پیش رود». و با کمال صراحت از اینکه شاه جوان افغانستان به این نصیحت گوش نداده و خود و تاج و تخت خود را در معرض خطر قرار داده است اظهار تأسف کرد.
امانالله خان روز 31 خرداد 1307 از طریق خراسان به کشورش افغانستان بازگشت و تلاش کرد تا روند غربیگرایی در کشور را که از قبل از سفر دورهای خود آغاز کرده بود، با شدت بیشتری از سر بگیرد. بسیاری از اقدامات امانالله خان غیرعقلانی و با زور صورت میگرفت از جمله اینکه یک روز اعضای مجلس ملی افغانستان را که از رؤسا و بزرگان قبایل و ایلات و عشایر تشکیل میشود به خارج شهر دعوت کرده و در آنجا امر کرده بود که ریشهایشان را بتراشند و لباس خود را با کت و شلوار فرنگی که خود او از خارجه آورده بود عوض کنند. و آن وقت اجازه داده بود که به شهر مراجعت کرده در مجلس حاضر شوند.
زمان زیادی از پایان سفر امانالله خان و بازگشت وی به کشورش نگذشته بود که اخبار مربوط به قیام در نقاط مختلف افغانستان را دریافت کرد. این قیامها چنان همه روزه ابعاد بیشتری یافت که ظرف 4 ماه به سراسر افغانستان کشیده شد. قیام از قبایل مختلف آغاز شد و به تدریج از حمایت روحانیون نیز برخوردار گردید. علل اصلی این ناآرامیها آنگونه که بعدها فاش شد، مخالفت جامعه با اقدامات فرهنگی و سیاسی امانالله خان در کشور بود که به نام اصلاحات انجام میشد و ارزشهای اسلامی و سنتی افغانستان را هدف قرار داده بود. در مرحلة بعد علمای دینی شمال افغانستان به تکفیر امانالله خان پرداختند و آشکارا به مقابله با وی برخاستند.
در این میان حبیبالله کلکانی رهبر پرنفوذ یکی از قبایل مخالف که به «بچه سقا» شهرت داشت در کلکان خود را فرمانروای افغانستان خواند و با قوای خود رو به سوی کابل نهاد. او موفق شده بود اتحادیهای از قبایل جنوب و شرق افغانستان بر ضد دولت تشکیل دهد و حمایت علما و رهبران فرقه نقشبندیه را که در افغانستان نفوذ بسیاری داشتند جلب کند. امانالله خان که به نظامیان وفادار به خود آماده باش نظامی داده بود به رویاروئی با نیروهای حبیبالله پرداخت اما مخالفت اکثریت جامعه با امانالله خان و تضعیف شدن روحیه نظامیان سبب عقبنشینیهای پی در پی و نهایتاً شکست وی از حبیبالله گردید. در ادامه این جنگها امانالله خان در 24 دی 1307 از سلطنت استعفا داد و به قندهار زادگاه خود رفت و حکومت را به برادر خود «عنایتالله خان» سپرد. عنایتالله خان نیز نتوانست در برابر «بچه سقا» دوام آورد و وی نیز در 27 دی کابل را به مهاجمین واگذار کرد. اما «بچه سقا» خود در برابر هجوم «محمد نادرخان» سفیر امانالله خان در پاریس که محل خدمت خود را ترک و مخفیانه قوایی را تدارک دیده به جنگ نامبرده آمده بود، تاب مقاومت نیاورد و به کوهستانهای اطراف کابل عقب نشست. سپس محمد نادرخان با وعده عفو، او و نیروهایش را به کابل کشاند و آنان را بازداشت و کمی بعد همه را تیرباران کرد. بدین ترتیب محمد نادرخان (پدر ظاهرشاه) با نام نادرشاه سلطنت خود را در افغانستان آغاز کرد.
امانالله خان نیز از طریق هند به ایتالیا گریخت و در 1339 در 68 سالگی درگذشت. بعدها امانالله خان در خاطرات خود به خطای دیدگاه و روش خود در تلاش برای انتقال مظاهر فرهنگی غرب به افغانستان و تحمیل اجباری آن به جامعه سنتی این کشور تحت نام «اصلاحات» اعتراف کرده بود. / علی رجبی
منابع:
- ماهنامه یغما، شهریور
- مشاهیر سیاسی قرن بیستم، احمد ساجدی، انتشارات محراب قلم.
نامه جوان به علامه طباطبائی :
بسم الله الرحمن الرحیم
محضر مبارک نخبه الفلاسفه آیه الله العظمی جناب آقای طباطبائی ادام الله عمرکم ماشاءالله
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
کوتاه سخن آنکه جوانی هستم 22 ساله، ...چنین تشخیص می دهم که تنها ممکن است شما باشید که به این سؤال من پاسخ دهید. در محیط و شرایطی که زندگی می کنم، هوای نفس و آمال و آرزوها بر من تسلط فراوانی دارند و مرا اسیر خود ساختهاند و سبب آن شدهاند که مرا از حرکت به سوی الله، و حرکت در مسیر استعداد خود بازداشته و میدارند. درخواستی که از شما دارم، برای من بفرمایید بدانم به چه اعمالی دست بزنم تا بر نفس مسلط شوم و این طلسم شوم را که همگان گرفتار آنند بشکنم و سعادت بر من حکومت کند؟
یادآور می شوم نصیحت نمی خواهم و اِلّا دیگران ادعای نصحیت فراوان دارند. دستورات عملی برای پیروزی لازم دارم. همان گونه که شما در تحصیلات خود در نجف پیش استاد فلسفه داشتید، همان شخصی که تسلط به فلسفه اشراق داشت. (مسموع است).
باز هم خاطرنشان می سازم که نویسنده با خود فکر می کند که شفاهاً موفق به پاسخ این سؤال نمی شود. وانگهی شرم دارم که بیهوده وقت گرانمایه شما را بگیرم. لذا تقاضا دارم پدرانه چنانچه صلاح می دانید و بر این موضوع میتوانید اصالتی قائل شوید مرا کمک کنید. در صورت منفی بودن، به فکر ناقص من لبخند نزنید و مخفیانه نامه را پاره کنید و مرا نیز به حال خود واگذارید. متشکرم.1355/10/23
پاسخ علامه طباطبائی به این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیکم
برای موفق شدن و رسیدن به منظوری که در پشت ورقه مرقوم داشته اید لازم است همتی برآورده، توبه ای نموده، به مراقبه و محاسبه پردازید. به این نحو که هر روز که طرف صبح از خواب بیدار می شوید قصد جدی کنید که در هر عملی که پیش آید، رضای خدا - عز اسمه - را مراعات خواهم کرد. آن وقت در سر هر کاری که می خواهید انجام دهید، نفع آخرت را منظور خواهید داشت، به طوری که اگر نفع اخروی نداشته باشد انجام نخواهید داد، هر چه باشد. همین حال را تا شب، وقت خواب ادامه خواهید داد و وقت خواب، چهار پنج دقیقه ای در کارهایی که روز انجام داده اید فکر کرده، یکی یکی از نظر خواهید گذرانید. هر کدام مطابق رضای خدا انجام یافته شکری بکنید و هر کدام تخلف شده استغفاری بکنید. این رویّه را هر روز ادامه دهید. این روش اگر چه در بادی حال سخت و در ذائقه نفس تلخ می باشد ولی کلید نجات و رستگاری است و هر شب پیش از خواب اگر توانستید سور مسبحات یعنی سوره حدید و حشر و صف و جمعه و تغابن را بخوانید و اگر نتوانستید تنها سوره حشر را بخوانید و پس از بیست روز از حال اشتغال، حالات خود را برای بنده در نامه بنویسید. ان شاء الله موفق خواهید بود. والسلام علیکم.
محمد حسین طباطبایی
منبع : تبیان
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
همان یک لحظه ی اول ،
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهان را با همه زیبایی و زشتی ،
به روی یکدگر ، ویرانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که در همسایه ی صد ها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم ،
نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم ،
بر لبِ ، پیمانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین ،
زمین و آسمان را
واژگون ، مستانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت می پذیرفتم ،
نه گوش از بهر این بیداد گر ها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحه ی ، صد دانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و دیوانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان ِ دل عشاق سرگردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که می دیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد ،
گردش این چرخ را
وارونه ، بی صبرانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که می دیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه ی این علم ِ عالم سوز مردم کش ،
به جز اندیشه ی عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای ، پر افسانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم ،
یک نفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
شعری از: معینی کرمانشاهی
من که خیلی حال کردم .اما خدائیش : عجب صبری خدا دارد !!!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
سیری در زندگی و مبارزات مرحوم آیت الله سید هادی خسروشاهی
شیخ سلار دیلمی سندی است بر قدمت تشیع در تبریز
ساختمان دادگاه عمومی خسروشاه کلنگ زنی شد
رییس جمهور بر بالین رهبر معظم انقلاب: عکس
فرمانده حوزه بسیج خسروشاه:دوران دفاع مقدس تمرین و آزمون ایثار بو
جلسه مدیران مدارس منطقه خسروشاه باحضور فرماندار برگزار شد
شعری بسیار زیبا در وصف امام مهربانی ها امام رضا (ع)
افتتاح پژوهش سرای دانش آموزی و مرکز بهبود اختلالات یادگیری امید
جلسه شورای اداری خسروشاه با حضور فرماندار تشکیل شد
بازدید سرزده مدیرکل آموزش و پرورش استان از مدارس منطقه خسروشاه
[عناوین آرشیوشده]